یادگاران یزد یادیست از آنها که جاودانه شدند و یادگاری هایی که برای ما مانده تا یادمان نرود
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
یادداشتهایی از جبهه سر ني
۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه
تأثر يك رزمنده
۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه
زيارت عتبات عاليات
۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
عمليّات والفجر 8
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
نجات غول آهنین (قسمت دوم)
من براي تماشاي لحظهي شناورشدن هليكوپتر، از قايق پايين آمدم وكنار آن در داخل آب ايسـتادم و نحوهي فرورفتن قايقها را به داخل آب، كنترل ميكردم. هرلحظه منتظر بودم كه فرورفتن قايقها در آب تمام شود و هليكوپتر، داخل قايقها، بهسمتي كه دُم هليكوپتر بود، قرارگيرد تا قلابِ زير هرم نيز آزاد شود. درادامهي كار، چون بر اثر سنگيني دُم هليكوپتر، به يك سرِ قايقها، فشار وارد شده بود، قايقها اين سنگيني را تحمل نكرده و آب به درون قايقها سرا زير شد. قايقها، در آب غوطه ور شدند و اين يعني شكست عمليات اما ناگهان فكري در ذهنم خطور كرد.
نجات غول آهنين(قسمت اول)
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
مهمانان امام حسين
آن حضرت فرمودند: نه؛ من خودم جاروب ميكنم و گلاب مي زنم، چون مهمانان عزيزي براي من ميرسند. گفتم: « اين مهمانها چه كساني هستند؟ فرمودند: اينها پاسداران و رزمندگاني هستند كه امشب ميآيند». همان شب مرحلهي اول عمليات بدر درهور العظيم شروع شد و تعدادي از رزمندگان به فوز شهادت و ديدار امام حسين(ع) نايل گرديدند.
ميبد ـ سيد احمد حسيني كافي آباد
۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه
موش سنگر(شعری برای شاه بغداد)
۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه
بچّه هاي درس خوان
۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه
سنگر دعا
در خط عملياتي خيبر بوديم و با چند تن از دوستان و همكلاسيها دركنار هم بوديم. هنگام خواندن دعا، هم ديگر را دعوت ميكرديم. يك شب در سنگرما، دعا بود وبسيجيهاي ديگر سنگرها نيزدعوت ما بودند،. بعد از پايان دعا و پذيرايي، حدود ساعت 11 شب، دوستان خداحافظي كرده و بهطرف سنگرهاي خودشان رفتند، اما بعد از چند دقيقه سه تن از دوستان برگشته و گفتندكه : « سنگر ما گم شده است». در وهلهي اول، فكر كرديم شوخي مي كنند، ولي مشخص شد كه هيچ اثري از سنگر آنها نيست. سنگر در اثراصابت موشكهاي عراقي، با خاك يكسان شده بود و اين خود مانند معجزهاي بود.
صدوق ـ حسين نصيريان
کتاب مسافر ملکوت
شهید صدوقی و استاندار طاغوتی
(ماهنامه شاهد یاران، شماره 34، صفحه 13 )
ژ3 (چهار لول ابتكاري)
در خط نفت شهر در ارتفاعات مشرف به نفت خانهي عراق، مستقر بوديم و من بهعنوان فرمانده دستهي يكي از گردانهاي قدس شهيد رجايي انجام وظيفه ميكردم. درمدت پدافندي، مهمات سهميهبندي بود. مثلا روزي 20 فشنگ ژـ3 و دو گلولهي خمپارهي 60 داشتيم و فشنگ تير بار ژـ3 هم كمي از وضعيت بهتري برخوردار بود و روزي 3 عدد گلوله آرپي جي جنگي هم به ما ميدادند. براي اينكه از اين مهمات بهتر بهرهبرداري كنيم و يك گردنهي استراتژيك را حفظ كنيم، كمتر تير اندازي ميكرديم. همين صرفه جويي باعث شده بود كه زاغهي مهمات ما، هميشه پر باشد و براي اينكه دشمن پي به محدود بودن مهمات و سلاحهاي ما نبرد، فشنگهاي رسام تير بار را از نوار در ميآورديم و درخشاب ژـ3 قرار ميداديم و دواسلحهي ژـ3 را جفتي وكنار هم، روي تخته ثابت كرده بوديم و دو اسلحهي ديگر نيز از پائين بهصورت 4لول ضدهوايي در آورده و ماشهها را نيز بههم متصل كرده و شليك ميكرديم. 4 گلوله رسام همزمان شليك ميشد و عراقيها را به تعجب وا داشته بود كه بارها تيمهاي گشتي، جهت شناسايي اين سلاح اعزام كردند و موفق نميشدند. هر روز سپيده دم با 106، بهجان آن سنگري كه از آن اين سلاح شليك ميشد، افتا ده، بارها با گلولههاي تانك سنگرهاي ايزايي ما را كه شبانه درست ميكرديم مي زدند و آتش اين سلاح خاموش نميشد. كار با اين سلاح ابتكاري براي بچهها، سرگرمي جالبي شده بود.
بهاباد ـ حسين نيك خواه
۱۳۸۹ آذر ۹, سهشنبه
عنايت خيبري
عمليات عظيم خيبر، در زمستان سال 1362 و درمنطقه هورالعظيم شروع شد. در يك شب سرد زمستان كه باران زمينهاي رُسيِ آنجا را خيس كرده بود، مأموريت يافتيم تا درغرب طلائيه، عملياتي را انجام دهيم. درآنجا من بيسيمچي گردان بودم. دو گردان عملياتي، در فاصله كمي با دشمن مستقر شده بودند. درآخرين لحظات، براي شروع عمليات همه فرماندهان دور هم جمع شدند، تا آخرين هماهنگيها صورت گيرد. در اين زمان؛ ناگهان يك گلولهي مينيكاتيوشا ـ كه بيش از 20 كيلوگرم وزن دارد ـ در وسط جلسهي فرماندهان فرود آمد و ازكنار پاي من رد شد و در زمين فرو رفت. اما منفجر نشد، ولي ضربهي حاصل از اصابت گلوله به زمين، همه را از جاي خود، بلند كرد و به زمين زد. اين عنايت الهي بهشدت همه را تكان داد و قلبها را به خدا متوجه كرد. در آن جلسه، فقط شخص فرماندهي تيپ حضور نداشت، ولي تماميِ فرماندهان عملياتي وستاديِ تيپ حضور داشتند. انفجار آن گلوله ميتوانست، با انحلال تيپ همراه باشد كه خواست خداوند چيز ديگري بود.
يزد ـ محمد رضا كلانتري سرچشمه
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
خميني را دوستتر ميداري يا...؟
شتر مرغ سفيد
بهاباد ـ حسين نيكخواه
ترس از بسيج
تاريخ 11/11/65 همراه با 3 نفر ديگر به اسارت دشمن در آمديم. از همان ابتدا رفتار وحشيانهي عراقيها با ما شروع شد. اول كه به اسارت در آمديم، با قنداق اسلحه كه برسرمان ميكوبيدند، از ما پذيرايي كردند. حدود 16 ساعت بود كه در محاصره دشمن بوديم. تشنگي و گرسنگي، امان را از ما بريده بود. دستها و چشمهاي ما را بستند و به بازجويي بردند. در بازجوييهايي كه از ما كردند، هيچ چيز عايدشان نشد. با ضربات كابل، ما را سوار بر ماشين كرده، به دفتر فرماندهي كه حدود 3 كيلومتر آنطرفتر بود، بردند. درآنجا چشمانم را باز كردند. تعدادي از اسراء را ديدم كه بر خاك افتاده اند، در حاليكه دستانشان بسته بود و عراقيها با ضربات كابل بربدن آنها مي كوبيدند. ما را هم از آيفا به پائين پرت كرده و با ضربات كابل زدند. مدتي بعد با زور به بچهها سيگار ميدادند و ميگفتند: « خميني، حرام». يعني امام خميني (ره) سيگار كشيدن را حرام كرده و بدين ترتيب ضربهي روحي به بچهها وارد ميكردند. خوشبختانه سيگار به من و يكي از دوستانم نرسيد و تمام شد. بعد از كشيدن اجباري سيگار چشمهاي بچهها را بستند و دست و چشم بسته و گرسنه و تشنه، بچهها را درميان صحرا رها كردند و اطرافمان ايستاده و ميخنديدند و هر كدام از بچهها را با كابل مي زدند. يك يك بچهها را به اتاق برده و بازجويي نمودند. در همين هنگام بود كه يكي از عراقيها كه تقريباً به زبان فارسي مسلط بود، نزد من كه آن هنگام از همه كوچكتر بودم آمد و گفت: « آيا راحت هستي؟ منكه دست و چشمانم بسته بود، گفتم: « اگر دست و چشمانم را باز كنيد، راحت ميشوم». پرسيد:« آيا گرسنه و تشنه نيستي؟» گفتم: « گرسنه و تشنه هستم، امّا دست و چشمم، بسته است و نميتوانم حركت كنم. دستِ زير دنده ام، درد گرفته و بيشتر آزارم ميدهد تا گرسنگي». آن عراقي اين جمله ـ كه براي من خيلي مهم بود ـ را گفت: « ما از دست و چشم بستهي شما بسيجيان ميترسيم، چه رسد به دست و چشم باز شما».
مهريز ـ محمد علي صمدي
۱۳۸۹ آبان ۱۱, سهشنبه
آن منافق
در 1368 ش داوطلبانه از جهاد سازندگي به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شدم . يكي از روزها كه مشغول خدمت در پست خود بودم ، فردي كه از گروه رزمي جهاد بود وارد پارك موتوري شد . ما وظيفه داشتيم كه نگذاريم افراد ناشناس وارد پارك موتوري شوند . وقتي او خواست وارد شود ماشين را گشتيم چون از گروه رزمي بود و هيچ چيز مشكوكي نديديم ، به او اجازه داديم تا وارد شود . او به داخل اتاق رفت . پس از مدّتي من صدايي شنيدم كه مي گفت : « دستها بالا ! » وقتي وارد اتاق شدم ديدم لباسهايش را بيرون آورده و به فردي كه داخل اتاق است مي گويد : « دستهايت را بالاي سرت بگذار . » من فكر كردم كه او شوخي مي كند ، اما وقتي جريان را پرسيدم با عصبانيت جواب داد كه : « ما با كسي شوخي نداريم . » او هر دو نفر ما را حدود بیست متري جلوتر برد . ناگهان من لولة اسلحه اش را گرفتم و يك لگد به پهلويش زدم و با دست ديگر گوشش را گرفتم . فردي كه همراهم بود خيلي به من كمك كرد . بالاخره هر طور بود تفنگش را گرفتيم و او را به دفتر جهاد معّرفی كرديم . تصميم گرفته شد كه آقاي ارسلان كوشكي ، فرماندة پشتيباني ، براي او دادگاه صحرايي تشكيل دهند . مدّتي بعد من به علّت مجروح بودن و موج گرفتگي ، از ماندن در كنار بقيّة رزمندگان محروم شدم و نفهميدم كه نتيجۀ كار آن شخص به كجا كشيد . بعدها دوستان به من گفتند كه دادگاه او را به عنوان منافق شناخته است !
ابركوه ـ غلامرضا اكرمي
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه
تك طلائيه
در 1363 ش در مقرّ تيپ الغدير پادگان شهيد عاصي زاده بودم ، عراق در محدودة پاسگاه زيد تك نمود و بخشي از محدودة حفاظتي تيپ الغدير را به تصرّف خود در آورد . فرماندة گروهان ما ، شهيد محمود پاگردكار ، بود . او بلافاصله به ما دستور آماده باش داد و به سوي خطّ عمليّاتي حركت كرديم . در نزديكي هاي سنگر فرماندهي تيپ 18 الغدیر در منطقة عمليّاتي با شهيد جعفرزاده ، فرماندة وقت تيپ الغدير ، روبرو شديم و او طي سخنان كوتاهي گفت : « با قاطعيّت جلو برويد كه مي خواهيم فردا براي فيلمبرداري از كشته هاي عراقي بياييم ، خدا يار و نگهدارتان » سپس ما به سمت خط حركت كرديم و پس از حدود دو ساعت درگيري منطقه را از دشمن بعثي پس گرفتيم . فرداي آن روز شهيد جعفر زاده طبق قرار قبلي همراه با چند فيلمبردار آمد و از كشته هاي عراقي فيلمبرداري كردند . دو نفر ازسرهنگ هاي عراقي ، تعدادي افسر و درجه دار نيز بین كشته ها بودند .
بافق رضا فدائیه
۱۳۸۹ مهر ۱۳, سهشنبه
ترس
ما هميشه در يزد و کلاس درس بوديم و از جنگ و جبهه چيزي نمي دانستيم ؛ تا اینکه با همكارانمان براي نخستین مرتبه به منظور تدريس قرآن و رياضيّات دورة راهنمايي به اهواز اعزام شديم . ما را براي تدريس به بنه رزمي جادّة كوشك و حسينيّه بردند . سمت چپ جادّه بنه رزمي و سمت راست با فاصله حدود 300 متر دو سنگر اجتماعي بود : يكي براي معلّمين و ديگري رزمندگاني كه پس از دو سه هفته ماندن در خط بر مي گشتند تا بار ديگر پس از استحمام و رفع خستگي اعزام شوند . همة نيروها مسلّح بودند و شب ها نگهباني مي دادند و ما در دنياي آنها احساس امنيّت مي كرديم . با اين حال سه مرتبه ترس به سراغمان آمد .
مرتبة اول : يك شب متوجّه شديم كه رزمندگان براي استحمام به پادگان در اهواز برگشتند و در آن تاريكي شب هيچ كس در محدودة ما نیست . آن شب احساس تنهايي و وحشت عجيبي وجود ما را فراگرفت .
مرتبة دوّم : صداي ضدّ هوايي هاي مستقر در مقرهاي اطراف به گوش مي رسيد . فهميديم هواپيماهاي دشمن حمله كرده اند . تا به حال با چنين مواردي روبرو نشده بوديم ، خيلي ترسيديم . فتیلۀ تنها فانوسي كه در سنگر داشتيم پايين كشيديم و روي آن را مقوّا گذاشتيم كه از بالا ديده نشود و با ترس و لرز به انتظار نشستيم . بعدها اين موارد برايمان عادي شد .
مرتبة سوّم : شبی در سنگر بنه اقامت داشتيم که يكي از همرزمان شهيد عاصي زاده حدود ساعت ده به ما سر زد و به اصرار ما خاطراتي از همكاري اش با شهيد عاصي زاده بيان كرد . هرچه او بيشتر مي گفت ، بيشتر بر ترسمان افزوده مي شد . يكي از خاطراتش اين بود : « شبي به اتّفاق شهيد ، با چه زحمتي براي كسب اطّلاعات و … از ميادين مين و موانع گذشتيم تا به طرف عراقي ها رفتيم . به يك سنگر كمين آنها رسيديم و ديديم كه داخل سنگر دو نفر دراز كشيدند : يكي خواب و ديگري در حال خواب رفتن بود . عاصي زاده سريع وارد شد و با لبة كلاه آهني خود به پيشاني سرباز عراقی كه هنوز بيدار بود زد و سرش را شكافت . سپس او را گرفت و پرت كرد پيش من . من هم او را گرفتم و با هم درگير شديم . عاصي زاده هم با آن يكي مبارزه مي كرد . خون زيادي از سرباز عراقي درگير با من رفته بود . نزديك بود فاتح شوم ، امّا حریف عاصي زاده خيلي قوي بود و نزديك بود مغلوب شود ، عاصي زاده گفت : يا حضرت عبّاس ! و دستش را پشت گردن طرف برد و با فشار سرش را جلو آورد ، بر آمدگي گلويش را در دهان كرد و با دندان محكم فشار داد . شهيد آنقدر ادامه داد تا سرباز عراقي از پا در آمد و افتاد . سپس به كمك من آمد و آن سرباز عراقي را هم از پاي در آورديم و اسلحه هايشان را برداشتيم و بر گشتيم . » ترس و وحشت وجود ما را فرا گرفت و كسي جرأت بيرون رفتن از سنگر را نداشت . يكي گفت : « ديگر نزديك صبح است برويم مسواك بزنيم . » ديگري گفت : « امشب حال تجديد وضو نداريم . » من قدرت ماندن در سنگر را نداشتم و براي غلبه بر ترس خودم از جا بلند شدم و گفتم : « من حتماً بايد بيرون بروم . » با سرعت زياد دويدم ، امّا اطراف خود را با دقّت زير نظر داشتم كه مبادا گشتي هاي عراقي بيايند و گلويم را بجوند ! در تاريكي پيش رويم چيزي به نظرم رسيد ، خود به خود بر ترسم افزوده شد . ناگهان ديدم يكي از دوستان است كه به خاطر بيرون آمدن من جرأت پيدا كرده و از سنگر بيرون آمده است . او را شناختم ، سيّد صالح اعتماد العلما بود . با صداي بلند گفتم : « می خوای گلویت را بجوم ؟ » او هم ترسيد و گفت : « نه … ! »
من با خنده وارد سنگر شدم . رفقا پرسيدند : « چه خبر است ؟ » گفتم : « حالا مي فهميد . » بعد سيّد كه وارد شد گفت كسي مي خواسته گلويش را بجود.
يزد ـ حسين اعتباري
کتاب نور سبز
۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه
سجّادة عشق
شبهاي احيا در گوشه اي از مسجد حظيره سجّادة عشق پهن كرده و در مقابل مقام ربوبي سر بندگي و اخلاص به مهر ميگذاشت و تا آخر با خدايش راز و نياز ميكرد. حضور مداومش در جبهه بيانگر عشقي بود كه به مكتب حسين(ع) داشت. به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) ارادت می ورزید و در نهايت توفيق ادامۀ راه آن هاديان بزرگ اسلام را پيدا نمود. فرماندۀ گروهان حضرت ابوالفضل(ع) در عمليّات والفجر 4 تعريف ميكرد كه در خطّ مقدّم جبهه و در شب جمعه خواب ديدم كه وارد محّله امان، نعيم آباد يزد شدم. پیش از ورود به منزل، شفيعي را در حالت نگهباني ديدم؛ در حالي كه از اندرون نوري سبز ساطع بود. شهيد مانع از ورود من به خانه شد. علّت را پرسيدم. گفت: «آقا (عج) اينجا هستند و مرا به عنوان نگهبان خويش انتخاب كرده اند.» در همين حال از خواب پريدم. از سنگر بيرون آمدم و ديدم شفيعي عزيز به همان شكل كه در خواب شاهد بودم نگهباني ميدهد. پيش از آن كه با او صحبتي داشته باشم خمپاره اي آمد و او شهيد شد و به لقاء الله پيوست.
يزد – محمد رضا كلانتري سرچشمه
۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه
تنگه جزغاله
۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه
شجاعت شهید صدوقی
آقای علی مازارچی از مبارزین پیش از انقلاب که سال ها با شهید صدوقی آشنا بوده خاطره ای جالب از همین موضوع نقل نموده است:
«آن زمان ما اعلامیه ها را در ساک می گذاشتیم و با خود می بردیم و ابتدای کوچه باریکی می ایستادیم. فروشگاه بزرگی بود که صاحب آن آقای روحانیان بود و به ما پناه می داد. شهید صدوقی صبح ها وقتی قصد داشتند برای نماز صبح به مسجد بروند، به ما می گفتند کیف اعلامیه ها را به خادم مسجد، آقای خبرگی بدهید. ... در ساک، روی اعلامیه ها شیرینی شیرازی می گذاشتیم و به این ترتیب اعلامیه ها را مخفی می کردیم. در رساندن ساک به مسجد، آقای شعبانعلی منصوری ... به من کمک می کرد.
یک روز در مسیرمان به چهارراهی رسیدیم که ناگهان ماشین پلیس ایستاد. ما پشت آیت الله صدوقی پناه گرفتیم. پلیس گفت این ها باید توقیف شوند. آیت الله صدوقی گفت: "چرا؟ مگر نباید نماز صبح را بخوانند؟" پلیس گفت: "می توانند نماز بخوانند، اما ساک هایشان را باید به ما تحویل دهند." شهید صدوقی جواب دادند:"نماز صبح و دزد سر چهارراه؟ ساکشان را به چه دلیل باید به شمابدهند؟ این ساک ها مال من است. این ها در حمل آن به من کمک می کنند."
سرگردی گفت: "من باید ساک را ببرم." ناگهان شهید صدوقی عصایشان را به درجه های سرگرد زدند و گفتند: "اول صبح یا سگ جلویمان هست یا آژان، چخ!" آنها هم فوراً سوار ماشینشان شدند و فرار کردند. صلابت و شجاعت شهید صدوقی در برخورد با مخالفان، نمونه و بی نظیر بود.»
(ماهنامه شاهد یاران، شماره 34، صفحه 114)
http://www.inn.ir
۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه
جايگاه تركش
همراه با نيروهاي آموزش و پرورش خور و بيابانك به جبهه اعزام و در منطقه عمليّاتي كربلاي 5 مستقر شدم . يكي از دوستان ما ، آقاي شفيعي ، مسؤول كارگزيني آموزش و پرورش اردستان بود . ما هر دو راننده ترابري سبك بوديم . روزي متوجّه شدم كه ايشان سرش را با ماشين شمارة 2 اصلاح كرده است . پرسيدم : « چرا اين كار كردي ؟ » گفت : « دلم مي خواهد تركش به خوبي در سرم بنشيند ! »
دو روز بعد خبر آوردند كه شفيعي تركش خورده است . من مأمور شدم كه ماشين او را به مقر بياورم . وقتي به محلّ حادثه رفتم و موضوع را پرسيدم ، فهميدم كه تركش به سر آقاي شفيعي اصابت كرده و او به آرزوي خود كه شهادت في سبيل الله بود نایل آمده است .
علی طالبی وراعون اردکان