۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

شبهاي كمپرسي

زمستان 1365 ش است . در يكي از پايگاه هاي آموزشي تيپ الغدير ، مستقر در شهربانه و پشت درياچة بانه ، كنار سد اردو زده ايم . چند گردان رزمي از بسيجيان و سربازان سپاه در اين مكان آموزشهاي لازم را مي بينند و تمرينات نظامي و رزمهاي شبانه انجام مي دهند .
هوا سرد و باراني است . آب درياچه در حال بالا آمدن است . چادرها با پلاستيك پوشيده شده اند تا از سرايت آب و سرما به داخل آن جلوگيري شود . چند روز يكبار باران خوبي مي بارد . حال و هواي خوشي بر فضاي پايگاه حاكم است . كسي احساس غربت نمي كند . نماز جماعت در سه وقت با حضور تمامي نيروها در جايگاهي باز و بدون سقف بر پا مي شود . پس از نماز صبح به چادر ها مي رويم و از چاي گرم و داغي كه شهردار چادر در آن هواي سرد زمستاني تهيّه كرده مي نوشيم و خود را گرم مي كنيم . كمي گپ مي زنيم و يا استراحت مي كنيم . بعد براي اجراي صبحگاه آماده مي شويم .
هوا سرد است ، امّا برادرها با اشتياق در مراسم شركت مي كنند . بعد از خبر دار و شنيدن كلام خدا حديثي با توضیح خوانده مي شود ، بعد يك نفر پيرامون حوادثی كه در گذشته در چنين روزي اتّفاق افتاده است ، صحبت مي كند . تاريخ چنان بيان مي شود كه خودمان را سوار بر قايق حوادث و روان به سوي درياي ابديّت مي بينيم . كسي احساس ركود ، ماندن و در جا زدن نمي كند . همه مي دانند به زودي قسمتي از تاريخ خواهند شد و فقط خاطراتشان است كه مي ماند ؛ از اين رو مي خواهند بهترين ، زيباترين ، شجاع ترين ، و خالص ترين خاطره ها را بيافرينند .
شبهاي كمپرسي يكي از آن خاطره ها است . سه شب متوالي از شهر بانه براي رفتن به خط و منطقة عمليّاتي در قسمت باز كمپرسي سوار مي شديم و مي رفتيم ، ولي هربار جادّه با برف مسدود مي شد و دوباره بر مي گشتيم . بعضي قسمتهاي جادّه ، مانند كوچه اي شده بود كه دو طرف آن ديوار برفي باشد و بعضي قسمتها هم جادّه گم مي شد . شب آخر كه رفتيم ، چون مسافت بيشتري پيموديم و بر گشتن نيز همانند رفتن مشكل بود قرار شد در يكي از كاميونهايي كه پوش برزنتي داشت تا صبح بمانيم و صبح پس از باز شدن مسير به سمت مقر حركت كنيم .
كاميونها و ماشين ها در محلّي كه ماشين هاي برف روب آماده مي كردند قرار گرفتند ، همه جا پوشيده از برف بود و همچنان برف مي باريد . سرما ، باد برف و تاريكي مانع از آن مي شد كه كسي پياده شود .
همه در كنار هم زير پتوهايمان گرم صحبت بوديم و انگار نه انگار كه زير سقف برفي خوابيده ايم . بعضي از برادران خوردني هايي را كه همراه آورده بودند به ديگران تعارف مي كردند و بعضي دعا مي خواندند و بعضي شوخي مي كردند .
فضاي چادر چنان گرم و معنوي و نوراني بود كه كسي شكوه اي از سرما يا تاريكي نداشت . صحبت از فردا بود ، نه حال ، حرف وظيفه بود ، نه سختي . سخن از خدا بود ، نه دنيا !
آن شب همه به خواب شيرين رفتند و خاطره اي خوش در دفتر خاطراتشان ثبت كردند .
ناحيه 1 يزد ـ ولي الله رباني