۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

یادداشتهایی از جبهه سر ني

یادداشتهایی از جبهه سر ني
از ستاد پشتيباني جنگي جهاد سازندگي اعلام شد براي اعزام تويوتاهاي مستقر در اسكله به جبهه ها احتياج به راننده است . من با مراجعه به ادارة آموزش و پرورش در روز يازدهم آذر حكم مأموريّت گرفتم . عصر همان روز براي تحويل گرفتن ماشين با هشت نفر از همشهريان روانة بندر عبّاس شدم . روز دوازدهم به مقصد رسيديم و تا عصر را در هلال احمر سپري كرديم . مقدّمات كار فراهم شد و برای گرفتن ماشين به اسكله رفتيم و پس از تحويل ماشين ، روز سيزدهم به سوي يزد حركت كرديم .

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

تأثر يك رزمنده

يك روز در منطقة عمليّاتي دهلران تصميم گرفتيم با همسنگرانمان به ديدن دوستان گردان مجاور برويم . ناگهان هواپيماهاي دشمن شروع به بمباران هوايي كردند و ما براي دفاع از خود به سرعت ميان صخره هاي اطراف پنهان و از تير رس مستقيم و تركش هاي احتمالي دشمن دور شديم . بمباران دشمن هنوز ادامه داشت

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

زيارت عتبات عاليات

در 1367 ش هنگامي كه قطعنامه 598 سازمان ملل پذيرفته شد ، دولت عراق تصميم گرفت كه اسراي ايراني را به زيارت عتبات عاليات ببرد . خدا را شكر كرديم كه به آرزوي خود و ديگر عزيزاني كه در جبهه ها به شهادت رسيدند و عاشق زيارت امام حسين (ع) بودند ، رسيديم . روزي فرمانده اردوگاه آمد و گفت : « مي خواهيم شما را به كربلا و نجف ببريم . » چهار صد نفر از اسرا را انتخاب نمودند و ما را به آسايشگاه ديگري منتقل كردند . ساعت پنج صبح ما را از آسايشگاه بيرون آوردند و

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

عمليّات والفجر 8

از يزد به تيپ الغدير اعزام شديم . پس از چند روز يكي از فرماندهان تيپ الغدير به گردان ما آمد و در سخنراني خود گفت : « مي خواهيم براي يك عمليّات ويژه تعدادي از نيروهاي زبدة بسيجي را انتخاب كنيم ، بدانيد كه ديگر اميد بر گشتن نبايد داشته باشيد ، حالا هركس مي خواهد از گردان بيرون بيايد و در طرف ديگر به خط شود ! »

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

نجات غول آهنین (قسمت دوم)

از آنجا كه مي‌بايست زنجير را معكوس بچرخانيم تا هلي‌كوپتر،كم‌كم داخل قايق رفته و زنجير اصلي كه به قلّاب متصل بود، آزاد شود و هلي‌كوپتر در قايق‌ها شناورگردد، با خوشحالي شروع كرديم. اما هرچه هلي‌كوپتر پايين‌تر مي‌رفت قايق‌ها هم، به‌طور هم زمان در آب فرو مي‌رفتند.
من براي تماشاي لحظه‌ي شناورشدن هلي‌كوپتر، از قايق پايين‌ آمدم وكنار آن در داخل آب ايسـتادم و نحوه‌ي فرورفتن قايق‌ها را به داخل آب، كنترل مي‌كردم. هرلحظه منتظر بودم كه فرورفتن قايق‌ها در آب تمام شود و هلي‌كوپتر، داخل قايق‌ها، به‌سمتي كه دُم هلي‌كوپتر بود، قرارگيرد تا قلابِ زير هرم نيز آزاد شود. درادامه‌ي كار، چون بر اثر سنگيني دُم هلي‌كوپتر، به يك سرِ قايق‌ها، فشار وارد شده بود، قايق‌ها اين سنگيني را تحمل نكرده و آب به درون قايق‌ها سرا زير شد. قايق‌ها، در آب غوطه ور شدند و اين يعني شكست عمليات اما ناگهان فكري در ذهنم خطور كرد.

نجات غول آهنين(قسمت اول)

بعد از حدود دوماه جنگ تمام عيار، كم‌كم جبهه ‌شملچه به حال عادي خود برمي گشت و مي‌رفت كه نام افتخار آميز عمليات كربلاي پنج همچون ستاره اي برتارك عمليات هاي دفاع مقدس بدرخشد. يك روز با قناسه مشغول تيراندازي بودم كه متوجه حضور چند فروند هلي‌كوپتر درآسمان منطقه شدم. نگاهم را به عقبه نيروهاي خودي انداختم. دو فروند هلي‌كوپتركبري، به‌خط مقدم نزديك مي‌شدند. هنگامي كه بالاي سر نيروها ومحور خودي رسيدند، شروع به شليك موشك به‌سوي نيروهاي دشمن كردند و درمقابل، پدافند ضد هوايي دشمن نيز به‌شدت جواب مي‌داد. براي چند دقيقه صحنه ي عجيبي درآسمان به‌وجود آمد. من كه تا آن موقع كنار خاكريز خودي نشسته و هلي‌كوپترها را مي‌ديدم، شور و التهاب عجيبي تمام وجودم را فراگرفته بود، چون شدت درگيري به قدري زياد بود كه گلوله‌هاي آتشين ضد هوايي دشمن، ازلابه لاي پره‌‌هاي هلي‌كوپتر خودي عبورمي‌كرد و من نيز هر لحظه انتظارسقوط آنها را داشتم و به شجاعت و دشمن ستيزي تيزپروازان هوا نيـروز غبطه مي‌خوردم. كم كم هجـوم هلي‌كوپترها كم رنگ شد و درآسمـان، درحال دورزدن براي برگشت بودند كه يكي از آنها به طور غير منتظره وخيلي سريع، دقيقا درميان دشتي پر از آب و ميدان مين فرود آمد، آن هم فرودي ناقص وشبيه سقوط!.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

مهمانان امام حسين

فرمانده‌ي گردان ما تعريف مي‌كرد كه قبل از عمليات بدر در چادرهايمان در نزديكي منطقه عملياتي مستقر بوديم‌. در نيمه‌هاي شب ديديم، برادري از خواب بيدار شد و از چادر خارج شد و شروع كرد، هاي هاي گريه كردن. من به خودم گفتم؛ نكند از من ناراحت است ويا گرفتاري و مشكلي دارد‌. پيش او رفتم و دل‌جويي كردم‌. او نمي‌توانست، جلوي خود را بگيرد و همين طور كه گريه مي‌كرد مي‌گفت‌: « همين الان در خواب ديدم كه امام حسين(ع) خودش دارد، صحن و سرايش را جاروب مي‌كند و گلاب مي زند، گفتم: « حسين جان؛ مگر شما اين قدر غريب و تنها هستي كه خودت صحن و سرا را جاروب مي كني؟
آن حضرت فرمودند‌: نه؛ من خودم جاروب مي‌كنم و گلاب مي زنم، چون مهمانان عزيزي براي من مي‌رسند‌. گفتم: « اين مهمان‌ها چه كساني هستند‌؟ فرمودند‌: اينها پاسداران و رزمندگاني هستند كه امشب مي‌آيند‌». همان شب مرحله‌ي اول عمليات بدر درهور العظيم شروع شد‌ و تعدادي از رزمندگان به فوز شهادت و ديدار امام حسين(ع) نايل گرديدند‌.
ميبد ـ سيد احمد حسيني كافي آباد

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

موش سنگر(شعری برای شاه بغداد)


در ارديبهشت 1365 ش از سوي بسيج سپاه منطقۀ زاهدان به همراه گروهي از دانشجويان مركز تربيت معلّم شهيد مطهّري به جبهه اعزام شدم . پس از چند روز استقرار در مقرّ پشتيباني لشكر ، به منطقۀ هور العظيم رفتيم . براي رسيدن به خطّ مقدّم بايد حدود 60 كيلومتر راه را با قايق هاي لنديگراف ، از ميان نيزارها و چولان ها طی می کردیم .
سنگرهاي ما از جنس پل هاي خيبري و روي آب شناور بود و در هر سنگر هفت نفر مستقر بوديم . فاصلة ما با سنگرهاي كناري 200 تا 300 متر بود و فاصلة سنگر ما تا خشكي به دهها كيلومتر مي رسيد . در آنجا موش ها بسيار زياد بودند كه شب از ني ها بالا مي رفتند وگاه از روي سرو صورت رزمندگان كه خواب بودند عبور مي كردند و لباس ، كوله پشتي وگوني سنگر را مي جويدند . پس از مدّتها متوجّه شديم

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

تصویری از شهید صدوقی







بچّه هاي درس خوان

براي نخستين بار با كاروان راهيان كربلا به جبهه اعزام شدم . تعداد زيادي از دوستان با هم بوديم . پس از استقرار بسيجيان و سازماندهي فوراً چادرهاي آموزش درسي نيز مستقر شد و آمادة تدريس به دانش آموزان بسيجي شديم . من افرادي را مي شناختم كه پيش از رفتن به جبهه از مدرسه و درس گريزان بودند ، ولي در آنجا پس از آموزش نظامي به طور منظّم با علاقة فراوان در كلاسهاي درس حاضر مي شدند و شب ها در چادر كه با نور فانوس روشن بود ، به مرور درسها مي پرداختند . بعضي از آن افراد مي گفتند كه ما نمي دانيم چرا در محلّ خودمان پيش از اعزام به جبهه علاقه اي به درس نداشتيم ، ولي الآن نمي توانيم درس و معلّم را رها كنيم و علاقه مند به تحصيل شده ايم و جبهه ما را درس خوان كرده است !
ناحيه 1 يزد ـ ايرج اسدي

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

سنگر دعا


در خط عملياتي خيبر بوديم و با چند تن از دوستان و همكلاسي‌ها دركنار هم بوديم. هنگام خواندن دعا، هم ديگر را دعوت مي‌كرديم‌. يك شب در سنگر‌ما، دعا بود وبسيجي‌هاي ديگر سنگرها نيزدعوت ما بودند،. بعد از پايان دعا و پذيرايي، حدود ساعت 11 شب، دوستان خداحافظي كرده و به‌طرف سنگرهاي خودشان رفتند، اما بعد از چند دقيقه سه تن از دوستان برگشته و گفتندكه : « سنگر ما گم شده است‌». در وهله‌ي اول، فكر كرديم شوخي مي كنند، ولي مشخص شد كه هيچ اثري از سنگر آنها نيست. سنگر در اثراصابت موشك‌هاي عراقي، با خاك يكسان شده بود و اين خود مانند معجزه‌اي بود.
صدوق ـ حسين نصيريان
کتاب مسافر ملکوت

شهید صدوقی و استاندار طاغوتی

در زمان طاغوت، استانداری به یزد آمده بود که وزنه بردار هم بود و شاخ و شانه می کشید. روزی کسی را نزد آیت الله شهید صدوقی فرستاد که من روزی بیست لیتر شیر می خورم و 120 کیلو وزنه برمی دارم و خلاصه آدم عادی نیستم که بشود هر حرفی را درباره ام زد. حاج آقا پاسخ او را به جمع و منبر خودشان احاله دادند و در شبی که مسجد شلوغ هم بود، بالای منبر گفتند: «دولیت علیّه برای ما استاندار وزنه برداری فرستاده که به ادعای خودش روزی 20 لیتر شیر می خورد و 120 کیلو وزنه بر می دارد. بهتر بود دولت به جای او، برای ما یک گاو می فرستاد که روزی 50 لیتر شیر بدهد و 50 کیلو بار ببرد که برایمان مفیدتر می بود.

(ماهنامه شاهد یاران، شماره 34، صفحه 13 )

http://www.inn.ir

ژ3 (چهار لول ابتكاري)


در خط نفت شهر در ارتفاعات مشرف به نفت خانه‌ي عراق، مستقر بو‌ديم و من به‌عنوان فرمانده دسته‌ي يكي از گردان‌هاي قدس شهيد رجايي انجام وظيفه مي‌كردم. درمدت پدافندي، مهمات سهميه‌بندي بود‌. مثلا روزي 20 فشنگ ژـ3 و دو گلوله‌ي خمپاره‌ي 60 داشتيم‌ و فشنگ تير بار ژـ3 هم كمي از وضعيت بهتري برخوردار بود‌ و روزي 3 عدد گلوله آرپي جي جنگي هم به ما مي‌دادند‌. براي اينكه از اين مهمات بهتر بهره‌برداري كنيم‌ و يك گردنه‌ي استراتژيك را حفظ كنيم‌، كمتر تير اندازي مي‌كرديم‌. همين صرفه جويي باعث شده بود كه زاغه‌ي مهمات ما، هميشه پر باشد و براي اينكه دشمن پي به محدود بودن مهمات و سلاح‌هاي ما نبرد، فشنگ‌هاي رسام تير بار را از نوار در مي‌آورديم و درخشاب ژـ3 قرار مي‌داديم و دواسلحه‌ي ژـ3 را جفتي وكنار هم، روي تخته ثابت كرده بوديم و دو اسلحه‌ي ديگر نيز از پائين به‌صورت 4لول ضد‌هوايي در آورده و ماشه‌ها را نيز به‌هم متصل كرده و شليك مي‌كرديم. 4 گلوله رسام همزمان شليك مي‌شد‌ و عراقي‌ها را به تعجب وا داشته بود كه بارها تيم‌هاي گشتي، جهت شناسايي اين سلاح اعزام كردند و موفق نمي‌شدند. هر روز سپيده دم با 106، به‌جان آن سنگري كه از آن اين سلاح شليك مي‌شد، ‌افتا ده، بارها با گلوله‌هاي تانك سنگرهاي ايزايي ما را كه شبانه درست مي‌كرديم مي زدند و آتش اين سلاح خاموش نمي‌شد. كار با اين سلاح ابتكاري براي بچه‌ها، سرگرمي جالبي شده بود‌.

بهاباد ـ حسين نيك خواه

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

عنايت خيبري


عمليات عظيم خيبر، در زمستان سال 1362 و درمنطقه هورالعظيم شروع شد‌. در يك شب سرد زمستان كه باران زمين‌هاي رُسيِ آنجا را خيس كرده بود، مأموريت يافتيم تا درغرب طلائيه، عملياتي را انجام دهيم‌. درآنجا من بي‌سيم‌چي گردان بودم‌. دو گردان عملياتي، در فاصله كمي با دشمن مستقر شده بودند‌. درآخرين لحظات، براي شروع عمليات همه فرماندهان دور هم جمع شدند، تا آخرين هماهنگي‌ها صورت گيرد‌. در اين زمان؛ ناگهان يك گلوله‌ي ميني‌كاتيوشا ـ كه بيش از 20 كيلوگرم وزن دارد ـ در وسط جلسه‌ي فرماندهان فرود آمد و ازكنار پاي من رد شد و در زمين فرو رفت. اما منفجر نشد‌، ولي ضربه‌ي حاصل از اصابت گلوله به زمين، همه را از جاي خود، بلند كرد و به زمين زد‌. اين عنايت الهي به‌شدت همه را تكان داد‌ و قلب‌ها را به خدا متوجه كرد‌. در آن جلسه، فقط شخص فرمانده‌ي تيپ حضور نداشت، ولي تماميِ فرماندهان عملياتي وستاديِ تيپ حضور داشتند. انفجار آن گلوله مي‌توانست، با انحلال تيپ همراه باشد كه خواست خداوند چيز ديگري بود‌.
يزد ـ محمد رضا كلانتري سرچشمه

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

خميني را دوست‌تر مي‌داري يا...؟

روز 12/11/65 در خط سوم عراق بوديم. يكي يكي ما را براي بازجويي مي‌بردند‌. مرا به دفتر فرماندهي عراق مستقر در خط سوم « پتروشيمي عراق »، براي بازجويي بردند‌. بازجويي مصادف بود با ايام الله مبارك دهه فجر.

شتر مرغ سفيد

سال 1362، در جبهه‌ي سومار از طرف فرماندهي گردان، مأموريت گشتي شناسايي، جهت برآورد نيروها و معبرهاي نفوذي دشمن زبون، به حقير و چند تن از همرزمان از جان گذشته‌ام، واگذار شد‌. در هنگام انجام گشت، مين‌ها را خنثي نموده و خود را به سنگرهاي دشمن رسانديم. پس از انجام مأموريت همگي سالم باز گشتيم‌. بعد از استراحت كوتاهي، جهت گزارش كار و بررسي اوضاع منطقه به سنگر فرماندهي ‌رفتيم‌. در آنجا 9 نفر از فرماندهان گردان و گروهان‌ها جمع بودند‌. ناگهان سروصدايي بلند شد‌. در همين حين شليك گلوله‌هاي ايذايي دشمن شروع شده بود. از سنگر جلسه بيرون آمديم، تا علت سر و صدا را جويا شويم. گويا شتر مرغي سفيد رنگ و درشتي وارد خط شده بود و بچه‌ها به دنبال او سر وصدا و هيا هو كرده بودند. هنوز چند قدمي ازسنگر دور نشده بوديم كه گلوله‌ي خمپاره‌ي دشمن، مستقيماً روي سنگر فرود آمد و سنگر منهدم شد و ما همه يكي از امدادهاي غيبي را با چشم سر و دل ديديم‌.

بهاباد ـ حسين نيكخواه
کتاب مسافر ملکوت
 

ترس از بسيج


تاريخ 11/11/65 همراه با 3 نفر ديگر به اسارت دشمن در آمديم‌. از همان ابتدا رفتار وحشيانه‌ي عراقي‌ها با ما شروع شد‌. اول كه به اسارت در آمديم، با قنداق اسلحه كه برسرمان مي‌كوبيدند، از ما پذيرايي كردند‌. حدود 16 ساعت بود كه در محاصره دشمن بوديم. تشنگي و گرسنگي، امان را از ما بريده بود. دست‌ها و چشم‌هاي ما را بستند و به بازجويي بردند‌. در بازجويي‌هايي كه از ما كردند، هيچ چيز عايدشان نشد‌. با ضربات كابل، ما را سوار بر ماشين كرده، به دفتر فرماندهي كه حدود 3 كيلومتر آن‌طرف‌تر بود، بردند. درآنجا چشمانم را باز كردند. تعدادي از اسراء را ديدم كه بر خاك افتاده اند، در حالي‌كه دستانشان بسته بود و عراقي‌ها با ضربات كابل بربدن آنها مي كوبيدند‌. ما را هم از آيفا به پائين پرت كرده و با ضربات كابل زدند‌. مدتي بعد با زور به بچه‌ها سيگار مي‌دادند و مي‌گفتند: « خميني، حرام». يعني امام خميني (ره) سيگار كشيدن را حرام كرده و بدين ترتيب ضربه‌ي روحي به بچه‌ها وارد مي‌كردند‌. خوشبختانه سيگار به من و يكي از دوستانم نرسيد‌ و تمام شد. بعد از كشيدن اجباري سيگار چشم‌هاي بچه‌ها را بستند و دست و چشم بسته و گرسنه و تشنه، بچه‌ها را در‌ميان صحرا رها كردند و اطرافمان ايستاده و مي‌خنديدند و هر كدام از بچه‌ها را با كابل مي زدند. يك يك بچه‌ها را به اتاق برده و بازجويي نمودند‌. در همين هنگام بود كه يكي از عراقي‌ها كه تقريباً به زبان فارسي مسلط بود، نزد من كه آن هنگام از همه كوچك‌تر بودم آمد و گفت‌: « آيا راحت هستي؟ من‌كه دست و چشمانم بسته بود، گفتم: « اگر دست و چشمانم را باز كنيد، راحت مي‌شوم‌». پرسيد:« آيا گرسنه و تشنه نيستي؟» گفتم: « گرسنه و تشنه هستم، امّا دست و چشمم، بسته است و نمي‌توانم حركت كنم. دستِ زير دنده ام، درد گرفته و بيشتر آزارم مي‌دهد تا گرسنگي». آن عراقي اين جمله ـ كه براي من خيلي مهم بود ـ را گفت: « ما از دست و چشم بسته‌ي شما بسيجيان مي‌ترسيم، چه رسد به دست و چشم باز شما».
مهريز ـ محمد علي صمدي

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

آن منافق


در 1368 ش داوطلبانه از جهاد سازندگي به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شدم . يكي از روزها كه مشغول خدمت در پست خود بودم ، فردي كه از گروه رزمي جهاد بود وارد پارك موتوري شد . ما وظيفه داشتيم كه نگذاريم افراد ناشناس وارد پارك موتوري شوند . وقتي او خواست وارد شود ماشين را گشتيم چون از گروه رزمي بود و هيچ چيز مشكوكي نديديم ، به او اجازه داديم تا وارد شود . او به داخل اتاق رفت . پس از مدّتي من صدايي شنيدم كه مي گفت : « دستها بالا ! » وقتي وارد اتاق شدم ديدم لباسهايش را بيرون آورده و به فردي كه داخل اتاق است مي گويد : « دستهايت را بالاي سرت بگذار . » من فكر كردم كه او شوخي مي كند ، اما وقتي جريان را پرسيدم با عصبانيت جواب داد كه : « ما با كسي شوخي نداريم . » او هر دو نفر ما را حدود بیست متري جلوتر برد . ناگهان من لولة اسلحه اش را گرفتم و يك لگد به پهلويش زدم و با دست ديگر گوشش را گرفتم . فردي كه همراهم بود خيلي به من كمك كرد . بالاخره هر طور بود تفنگش را گرفتيم و او را به دفتر جهاد معّرفی كرديم . تصميم گرفته شد كه آقاي ارسلان كوشكي ، فرماندة پشتيباني ، براي او دادگاه صحرايي تشكيل دهند . مدّتي بعد من به علّت مجروح بودن و موج گرفتگي ، از ماندن در كنار بقيّة رزمندگان محروم شدم و نفهميدم كه نتيجۀ كار آن شخص به كجا كشيد . بعدها دوستان به من گفتند كه دادگاه او را به عنوان منافق شناخته است !
ابركوه ـ غلامرضا اكرمي

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

تك طلائيه

در 1363 ش در مقرّ تيپ الغدير پادگان شهيد عاصي زاده بودم ، عراق در محدودة پاسگاه زيد تك نمود و بخشي از محدودة حفاظتي تيپ الغدير را به تصرّف خود در آورد . فرماندة گروهان ما ، شهيد محمود پاگردكار ، بود . او بلافاصله به ما دستور آماده باش داد و به سوي خطّ عمليّاتي حركت كرديم . در نزديكي هاي سنگر فرماندهي تيپ 18 الغدیر در منطقة عمليّاتي با شهيد جعفرزاده ، فرماندة وقت تيپ الغدير ، روبرو شديم و او طي سخنان كوتاهي گفت : « با قاطعيّت جلو برويد كه مي خواهيم فردا براي فيلمبرداري از كشته هاي عراقي بياييم ، خدا يار و نگهدارتان » سپس ما به سمت خط حركت كرديم و پس از حدود دو ساعت درگيري منطقه را از دشمن بعثي پس گرفتيم . فرداي آن روز شهيد جعفر زاده طبق قرار قبلي همراه با چند فيلمبردار آمد و از كشته هاي عراقي فيلمبرداري كردند . دو نفر ازسرهنگ هاي عراقي ، تعدادي افسر و درجه دار نيز بین كشته ها بودند .

بافق رضا فدائیه

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

ترس


ما هميشه در يزد و کلاس درس بوديم و از جنگ و جبهه چيزي نمي دانستيم ؛ تا اینکه با همكارانمان براي نخستین مرتبه به منظور تدريس قرآن و رياضيّات دورة راهنمايي به اهواز اعزام شديم . ما را براي تدريس به بنه رزمي جادّة كوشك و حسينيّه بردند . سمت چپ جادّه بنه رزمي و سمت راست با فاصله حدود 300 متر دو سنگر اجتماعي بود : يكي براي معلّمين و ديگري رزمندگاني كه پس از دو سه هفته ماندن در خط بر مي گشتند تا بار ديگر پس از استحمام و رفع خستگي اعزام شوند . همة نيروها مسلّح بودند و شب ها نگهباني مي دادند و ما در دنياي آنها احساس امنيّت مي كرديم . با اين حال سه مرتبه ترس به سراغمان آمد .

مرتبة اول : يك شب متوجّه شديم كه رزمندگان براي استحمام به پادگان در اهواز برگشتند و در آن تاريكي شب هيچ كس در محدودة ما نیست . آن شب احساس تنهايي و وحشت عجيبي وجود ما را فراگرفت .

مرتبة دوّم : صداي ضدّ هوايي هاي مستقر در مقرهاي اطراف به گوش مي رسيد . فهميديم هواپيماهاي دشمن حمله كرده اند . تا به حال با چنين مواردي روبرو نشده بوديم ، خيلي ترسيديم . فتیلۀ تنها فانوسي كه در سنگر داشتيم پايين كشيديم و روي آن را مقوّا گذاشتيم كه از بالا ديده نشود و با ترس و لرز به انتظار نشستيم . بعدها اين موارد برايمان عادي شد .

مرتبة سوّم : شبی در سنگر بنه اقامت داشتيم که يكي از همرزمان شهيد عاصي زاده حدود ساعت ده به ما سر زد و به اصرار ما خاطراتي از همكاري اش با شهيد عاصي زاده بيان كرد . هرچه او بيشتر مي گفت ، بيشتر بر ترسمان افزوده مي شد . يكي از خاطراتش اين بود : « شبي به اتّفاق شهيد ، با چه زحمتي براي كسب اطّلاعات و … از ميادين مين و موانع گذشتيم تا به طرف عراقي ها رفتيم . به يك سنگر كمين آنها رسيديم و ديديم كه داخل سنگر دو نفر دراز كشيدند : يكي خواب و ديگري در حال خواب رفتن بود . عاصي زاده سريع وارد شد و با لبة كلاه آهني خود به پيشاني سرباز عراقی كه هنوز بيدار بود زد و سرش را شكافت . سپس او را گرفت و پرت كرد پيش من . من هم او را گرفتم و با هم درگير شديم . عاصي زاده هم با آن يكي مبارزه مي كرد . خون زيادي از سرباز عراقي درگير با من رفته بود . نزديك بود فاتح شوم ، امّا حریف عاصي زاده خيلي قوي بود و نزديك بود مغلوب شود ، عاصي زاده گفت : يا حضرت عبّاس ! و دستش را پشت گردن طرف برد و با فشار سرش را جلو آورد ، بر آمدگي گلويش را در دهان كرد و با دندان محكم فشار داد . شهيد آنقدر ادامه داد تا سرباز عراقي از پا در آمد و افتاد . سپس به كمك من آمد و آن سرباز عراقي را هم از پاي در آورديم و اسلحه هايشان را برداشتيم و بر گشتيم . » ترس و وحشت وجود ما را فرا گرفت و كسي جرأت بيرون رفتن از سنگر را نداشت . يكي گفت : « ديگر نزديك صبح است برويم مسواك بزنيم . » ديگري گفت : « امشب حال تجديد وضو نداريم . » من قدرت ماندن در سنگر را نداشتم و براي غلبه بر ترس خودم از جا بلند شدم و گفتم : « من حتماً بايد بيرون بروم . » با سرعت زياد دويدم ، امّا اطراف خود را با دقّت زير نظر داشتم كه مبادا گشتي هاي عراقي بيايند و گلويم را بجوند ! در تاريكي پيش رويم چيزي به نظرم رسيد ، خود به خود بر ترسم افزوده شد . ناگهان ديدم يكي از دوستان است كه به خاطر بيرون آمدن من جرأت پيدا كرده و از سنگر بيرون آمده است . او را شناختم ، سيّد صالح اعتماد العلما بود . با صداي بلند گفتم : « می خوای گلویت را بجوم ؟ » او هم ترسيد و گفت : « نه … ! »
من با خنده وارد سنگر شدم . رفقا پرسيدند : « چه خبر است ؟ » گفتم : « حالا مي فهميد . » بعد سيّد كه وارد شد گفت كسي مي خواسته گلويش را بجود.
يزد ـ حسين اعتباري 
کتاب نور سبز

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

سجّادة عشق


شب‌هاي احيا در گوشه اي از مسجد حظيره سجّادة عشق پهن كرده و در مقابل مقام ربوبي سر بندگي و اخلاص به مهر مي‌گذاشت و تا آخر با خدايش راز و نياز مي‌كرد. حضور مداومش در جبهه بيانگر عشقي بود كه به مكتب حسين(ع) داشت. به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) ارادت می ورزید و در نهايت توفيق ادامۀ راه آن هاديان بزرگ اسلام را پيدا نمود. فرماندۀ گروهان حضرت ابوالفضل(ع) در عمليّات والفجر 4 تعريف مي‌كرد كه در خطّ مقدّم جبهه و در شب جمعه خواب ديدم كه وارد محّله امان، نعيم آباد يزد شدم. پیش از ورود به منزل، شفيعي را در حالت نگهباني ديدم؛ در حالي كه از اندرون نوري سبز ساطع بود. شهيد مانع از ورود من به خانه شد. علّت را پرسيدم. گفت: «آقا (عج) اينجا هستند و مرا به عنوان نگهبان خويش انتخاب كرده اند.» در همين حال از خواب پريدم. از سنگر بيرون آمدم و ديدم شفيعي عزيز به همان شكل كه در خواب شاهد بودم نگهباني مي‌دهد. پيش از آن كه با او صحبتي داشته باشم خمپاره اي آمد و او شهيد شد و به لقاء الله پيوست.

يزد محمد رضا كلانتري سرچشمه

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

تنگه جزغاله



قبلاً به‌جبهه رفته بودم ولي معني آتش تهيه را نمي‌دانستم‌. تا اينكه ازطرف فرماندهي،گردان ما مأمور شد تاهرچه سريع‌تر درخط اول تنگه چزابه كه به‌تنگه جزغاله معروف شده بود، مستقر شود‌. فاصله ما با عراقي‌ها در اين خط در بعضي نقاط به 150 مترمي‌رسيد، به طوري كه در شب صداي آنها را مي‌شنيديم و در روز هم درلب خاكريز با چوب، كلاه خود را بالا مي‌برديم تا عراقي‌ها تمرين تيراندازي كنند‌. شب ولادت حضرت عليu بود و بچه‌ها تكبير و صلوات مي‌فرستادند و فضاي با صفاي جبهه را شور وشعفي خاص بخشيده بودند. يكي از بچه‌ها گفت‌: « دوستاني كه علاقه‌اي به آتش تهيه دشمن ندارند، ديگر شعار ندهند.‌ ولي مگرمي‌شد در اينطور موقعيت‌ها، بچه‌ها را ساكت كرد‌؟ و اصلاً كسي ترس و وحشت نداشت‌. به هرحال چشمتان روز بد نبيند! پاسي از شب كه گذشت كل فضاي جبهه را ـ به خصوص در خط اول ـ آتش خمپاره،  دود، بوي گوگرد، خاك وصداي وحشتناك سلاح‌هاي مختلف، فراگرفت، به‌طوري‌كه موقع تنفس، فقط بوي خاك و باروت، استشمام مي‌شد‌. در اين لحظه من و يكي از همسنگران كه در لب خاكريز مشغول تيراندازي و پرتاب نارنجك بوديم‌، پس از مدتي از آتش تهيه دشمن و تير اندازي ممتد، خسته شده بوديم و از طرفي به‌خاطر فاصله كم با دشمن نمي‌شد، حتي براي يك لحظه سنگرهاي لب خاكريز را ترك نمود‌. يكي از بسيجيان مشهدي آمد و به ما گفت‌: «چند لحظه‌اي براي استراحت به سنگر پائين كه مطمئن‌تر است، برويد‌. من جاي شما هستم» و ما هم راهي آن سنگر شديم. محكم بودن آن سنگر مقداري آرامش خاطر را به ما بازگرداند و خيلي بيشتر از حد معمول مانديم‌. در همين حين كه ما ماندن درسنگر را ترجيح داده بوديم، آن بسيجي مخلص مشهدي، به‌داخل دويد و گفت: « من به شما محبت كردم، اما اينجا؛ وجب به وجب خاكش با قطره‌اي ازخون شهيد عجين شده و اين ترس و دلهره، خيانت به خون شهدا است‌. برخيزيد؛ سنگرهاي تخريب شده‌ي لب خاكريز را ترميم كنيد و لحظه‌اي از تير اندازي غافل نشويد كه در صورت روشن شدن هوا، موضع تيربارها وسنگرهاي تدافعي مهم، شناسايي و با نيروهاي داخلش به‌هوا خواهند رفت‌. برخيزيد و دلتان را به اين الوارها خوش نكنيد‌. حافظ ما خداست‌». صحبت‌هاي اين بسيجي شجاع و مخلص مانند پتكي بود كه برسرِ ما فرود آمد و حرف‌هاي اين عزيز، آن‌چنان ما را متحول ساخت كه تا صبح به‌سنگر استراحت باز نگشتيم و تمام سنگرهاي تخريب شده را ترميم كرديم. در آن شب و با اين حجم آتش تهيه دشمن كه معمولاً براي عمليات  بايد صورت مي‌گرفت، فقط يكي از دوستانمان را از دست داديم كه در حقيقت به فرموده شهيد بهشتي؛ « بهتر است بگوئيم بدست آورديم چون شهيد پايدار است و زنده است و نزد خدا روزي مي‌خورد»‌.
يزد ـ  سعيد ملكوتيان

کتاب مسافـر ملكـوت

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

شجاعت شهید صدوقی

یکی از خصوصیات بارز شهید صدوقی که همگی آشنایان با ایشان بر آن تأکید دارند، شجاعت بسیار بالای ایشان است، به نحوی که معتقدند شجاعت ایشان در میان شخصیت های انقلابی کم نظیر است. این شجاعت نمود های فراوانی داشته و در زمانی که فضای جامعه شدیداً از حکومت پهلوی در هراس بوده، شجاعت شهید صدوقی باعث شکست فضا می شده و به قول رهبر انقلاب «از شجاعت ایشان، مردم یزد هم شجاعت پیدا کرده بودند.»
آقای علی مازارچی از مبارزین پیش از انقلاب که سال ها با شهید صدوقی آشنا بوده خاطره ای جالب از همین موضوع نقل نموده است:
«آن زمان ما اعلامیه ها را در ساک می گذاشتیم و با خود می بردیم و ابتدای کوچه باریکی می ایستادیم. فروشگاه بزرگی بود که صاحب آن آقای روحانیان بود و به ما پناه می داد. شهید صدوقی صبح ها وقتی قصد داشتند برای نماز صبح به مسجد بروند، به ما می گفتند کیف اعلامیه ها را به خادم مسجد، آقای خبرگی بدهید. ... در ساک، روی اعلامیه ها شیرینی شیرازی می گذاشتیم و به این ترتیب اعلامیه ها را مخفی می کردیم. در رساندن ساک به مسجد، آقای شعبانعلی منصوری ... به من کمک می کرد.
یک روز در مسیرمان به چهارراهی رسیدیم که ناگهان ماشین پلیس ایستاد. ما پشت آیت الله صدوقی پناه گرفتیم. پلیس گفت این ها باید توقیف شوند. آیت الله صدوقی گفت: "چرا؟ مگر نباید نماز صبح را بخوانند؟" پلیس گفت: "می توانند نماز بخوانند، اما ساک هایشان را باید به ما تحویل دهند." شهید صدوقی جواب دادند:"نماز صبح و دزد سر چهارراه؟ ساکشان را به چه دلیل باید به شمابدهند؟ این ساک ها مال من است. این ها در حمل آن به من کمک می کنند."
سرگردی گفت: "من باید ساک را ببرم." ناگهان شهید صدوقی عصایشان را به درجه های سرگرد زدند و گفتند: "اول صبح یا سگ جلویمان هست یا آژان، چخ!" آنها هم فوراً سوار ماشینشان شدند و فرار کردند. صلابت و شجاعت شهید صدوقی در برخورد با مخالفان، نمونه و بی نظیر بود.»

(ماهنامه شاهد یاران، شماره 34، صفحه 114)

http://www.inn.ir

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

جايگاه تركش

همراه با نيروهاي آموزش و پرورش خور و بيابانك به جبهه اعزام و در منطقه عمليّاتي كربلاي 5 مستقر شدم . يكي از دوستان ما ، آقاي شفيعي ، مسؤول كارگزيني آموزش و پرورش اردستان بود . ما هر دو راننده ترابري سبك بوديم . روزي متوجّه شدم كه ايشان سرش را با ماشين شمارة 2 اصلاح كرده است . پرسيدم : « چرا اين كار كردي ؟ » گفت : « دلم مي خواهد تركش به خوبي در سرم بنشيند ! »

دو روز بعد خبر آوردند كه شفيعي تركش خورده است . من مأمور شدم كه ماشين او را به مقر بياورم . وقتي به محلّ حادثه رفتم و موضوع را پرسيدم ، فهميدم كه تركش به سر آقاي شفيعي اصابت كرده و او به آرزوي خود كه شهادت في سبيل الله بود نایل آمده است .

علی طالبی وراعون اردکان

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

شبهاي كمپرسي

زمستان 1365 ش است . در يكي از پايگاه هاي آموزشي تيپ الغدير ، مستقر در شهربانه و پشت درياچة بانه ، كنار سد اردو زده ايم . چند گردان رزمي از بسيجيان و سربازان سپاه در اين مكان آموزشهاي لازم را مي بينند و تمرينات نظامي و رزمهاي شبانه انجام مي دهند .
هوا سرد و باراني است . آب درياچه در حال بالا آمدن است . چادرها با پلاستيك پوشيده شده اند تا از سرايت آب و سرما به داخل آن جلوگيري شود . چند روز يكبار باران خوبي مي بارد . حال و هواي خوشي بر فضاي پايگاه حاكم است . كسي احساس غربت نمي كند . نماز جماعت در سه وقت با حضور تمامي نيروها در جايگاهي باز و بدون سقف بر پا مي شود . پس از نماز صبح به چادر ها مي رويم و از چاي گرم و داغي كه شهردار چادر در آن هواي سرد زمستاني تهيّه كرده مي نوشيم و خود را گرم مي كنيم . كمي گپ مي زنيم و يا استراحت مي كنيم . بعد براي اجراي صبحگاه آماده مي شويم .
هوا سرد است ، امّا برادرها با اشتياق در مراسم شركت مي كنند . بعد از خبر دار و شنيدن كلام خدا حديثي با توضیح خوانده مي شود ، بعد يك نفر پيرامون حوادثی كه در گذشته در چنين روزي اتّفاق افتاده است ، صحبت مي كند . تاريخ چنان بيان مي شود كه خودمان را سوار بر قايق حوادث و روان به سوي درياي ابديّت مي بينيم . كسي احساس ركود ، ماندن و در جا زدن نمي كند . همه مي دانند به زودي قسمتي از تاريخ خواهند شد و فقط خاطراتشان است كه مي ماند ؛ از اين رو مي خواهند بهترين ، زيباترين ، شجاع ترين ، و خالص ترين خاطره ها را بيافرينند .
شبهاي كمپرسي يكي از آن خاطره ها است . سه شب متوالي از شهر بانه براي رفتن به خط و منطقة عمليّاتي در قسمت باز كمپرسي سوار مي شديم و مي رفتيم ، ولي هربار جادّه با برف مسدود مي شد و دوباره بر مي گشتيم . بعضي قسمتهاي جادّه ، مانند كوچه اي شده بود كه دو طرف آن ديوار برفي باشد و بعضي قسمتها هم جادّه گم مي شد . شب آخر كه رفتيم ، چون مسافت بيشتري پيموديم و بر گشتن نيز همانند رفتن مشكل بود قرار شد در يكي از كاميونهايي كه پوش برزنتي داشت تا صبح بمانيم و صبح پس از باز شدن مسير به سمت مقر حركت كنيم .
كاميونها و ماشين ها در محلّي كه ماشين هاي برف روب آماده مي كردند قرار گرفتند ، همه جا پوشيده از برف بود و همچنان برف مي باريد . سرما ، باد برف و تاريكي مانع از آن مي شد كه كسي پياده شود .
همه در كنار هم زير پتوهايمان گرم صحبت بوديم و انگار نه انگار كه زير سقف برفي خوابيده ايم . بعضي از برادران خوردني هايي را كه همراه آورده بودند به ديگران تعارف مي كردند و بعضي دعا مي خواندند و بعضي شوخي مي كردند .
فضاي چادر چنان گرم و معنوي و نوراني بود كه كسي شكوه اي از سرما يا تاريكي نداشت . صحبت از فردا بود ، نه حال ، حرف وظيفه بود ، نه سختي . سخن از خدا بود ، نه دنيا !
آن شب همه به خواب شيرين رفتند و خاطره اي خوش در دفتر خاطراتشان ثبت كردند .
ناحيه 1 يزد ـ ولي الله رباني