یادگاران یزد یادیست از آنها که جاودانه شدند و یادگاری هایی که برای ما مانده تا یادمان نرود
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه
تك طلائيه
در 1363 ش در مقرّ تيپ الغدير پادگان شهيد عاصي زاده بودم ، عراق در محدودة پاسگاه زيد تك نمود و بخشي از محدودة حفاظتي تيپ الغدير را به تصرّف خود در آورد . فرماندة گروهان ما ، شهيد محمود پاگردكار ، بود . او بلافاصله به ما دستور آماده باش داد و به سوي خطّ عمليّاتي حركت كرديم . در نزديكي هاي سنگر فرماندهي تيپ 18 الغدیر در منطقة عمليّاتي با شهيد جعفرزاده ، فرماندة وقت تيپ الغدير ، روبرو شديم و او طي سخنان كوتاهي گفت : « با قاطعيّت جلو برويد كه مي خواهيم فردا براي فيلمبرداري از كشته هاي عراقي بياييم ، خدا يار و نگهدارتان » سپس ما به سمت خط حركت كرديم و پس از حدود دو ساعت درگيري منطقه را از دشمن بعثي پس گرفتيم . فرداي آن روز شهيد جعفر زاده طبق قرار قبلي همراه با چند فيلمبردار آمد و از كشته هاي عراقي فيلمبرداري كردند . دو نفر ازسرهنگ هاي عراقي ، تعدادي افسر و درجه دار نيز بین كشته ها بودند .
بافق رضا فدائیه
۱۳۸۹ مهر ۱۳, سهشنبه
ترس
ما هميشه در يزد و کلاس درس بوديم و از جنگ و جبهه چيزي نمي دانستيم ؛ تا اینکه با همكارانمان براي نخستین مرتبه به منظور تدريس قرآن و رياضيّات دورة راهنمايي به اهواز اعزام شديم . ما را براي تدريس به بنه رزمي جادّة كوشك و حسينيّه بردند . سمت چپ جادّه بنه رزمي و سمت راست با فاصله حدود 300 متر دو سنگر اجتماعي بود : يكي براي معلّمين و ديگري رزمندگاني كه پس از دو سه هفته ماندن در خط بر مي گشتند تا بار ديگر پس از استحمام و رفع خستگي اعزام شوند . همة نيروها مسلّح بودند و شب ها نگهباني مي دادند و ما در دنياي آنها احساس امنيّت مي كرديم . با اين حال سه مرتبه ترس به سراغمان آمد .
مرتبة اول : يك شب متوجّه شديم كه رزمندگان براي استحمام به پادگان در اهواز برگشتند و در آن تاريكي شب هيچ كس در محدودة ما نیست . آن شب احساس تنهايي و وحشت عجيبي وجود ما را فراگرفت .
مرتبة دوّم : صداي ضدّ هوايي هاي مستقر در مقرهاي اطراف به گوش مي رسيد . فهميديم هواپيماهاي دشمن حمله كرده اند . تا به حال با چنين مواردي روبرو نشده بوديم ، خيلي ترسيديم . فتیلۀ تنها فانوسي كه در سنگر داشتيم پايين كشيديم و روي آن را مقوّا گذاشتيم كه از بالا ديده نشود و با ترس و لرز به انتظار نشستيم . بعدها اين موارد برايمان عادي شد .
مرتبة سوّم : شبی در سنگر بنه اقامت داشتيم که يكي از همرزمان شهيد عاصي زاده حدود ساعت ده به ما سر زد و به اصرار ما خاطراتي از همكاري اش با شهيد عاصي زاده بيان كرد . هرچه او بيشتر مي گفت ، بيشتر بر ترسمان افزوده مي شد . يكي از خاطراتش اين بود : « شبي به اتّفاق شهيد ، با چه زحمتي براي كسب اطّلاعات و … از ميادين مين و موانع گذشتيم تا به طرف عراقي ها رفتيم . به يك سنگر كمين آنها رسيديم و ديديم كه داخل سنگر دو نفر دراز كشيدند : يكي خواب و ديگري در حال خواب رفتن بود . عاصي زاده سريع وارد شد و با لبة كلاه آهني خود به پيشاني سرباز عراقی كه هنوز بيدار بود زد و سرش را شكافت . سپس او را گرفت و پرت كرد پيش من . من هم او را گرفتم و با هم درگير شديم . عاصي زاده هم با آن يكي مبارزه مي كرد . خون زيادي از سرباز عراقي درگير با من رفته بود . نزديك بود فاتح شوم ، امّا حریف عاصي زاده خيلي قوي بود و نزديك بود مغلوب شود ، عاصي زاده گفت : يا حضرت عبّاس ! و دستش را پشت گردن طرف برد و با فشار سرش را جلو آورد ، بر آمدگي گلويش را در دهان كرد و با دندان محكم فشار داد . شهيد آنقدر ادامه داد تا سرباز عراقي از پا در آمد و افتاد . سپس به كمك من آمد و آن سرباز عراقي را هم از پاي در آورديم و اسلحه هايشان را برداشتيم و بر گشتيم . » ترس و وحشت وجود ما را فرا گرفت و كسي جرأت بيرون رفتن از سنگر را نداشت . يكي گفت : « ديگر نزديك صبح است برويم مسواك بزنيم . » ديگري گفت : « امشب حال تجديد وضو نداريم . » من قدرت ماندن در سنگر را نداشتم و براي غلبه بر ترس خودم از جا بلند شدم و گفتم : « من حتماً بايد بيرون بروم . » با سرعت زياد دويدم ، امّا اطراف خود را با دقّت زير نظر داشتم كه مبادا گشتي هاي عراقي بيايند و گلويم را بجوند ! در تاريكي پيش رويم چيزي به نظرم رسيد ، خود به خود بر ترسم افزوده شد . ناگهان ديدم يكي از دوستان است كه به خاطر بيرون آمدن من جرأت پيدا كرده و از سنگر بيرون آمده است . او را شناختم ، سيّد صالح اعتماد العلما بود . با صداي بلند گفتم : « می خوای گلویت را بجوم ؟ » او هم ترسيد و گفت : « نه … ! »
من با خنده وارد سنگر شدم . رفقا پرسيدند : « چه خبر است ؟ » گفتم : « حالا مي فهميد . » بعد سيّد كه وارد شد گفت كسي مي خواسته گلويش را بجود.
يزد ـ حسين اعتباري
کتاب نور سبز
۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه
سجّادة عشق
شبهاي احيا در گوشه اي از مسجد حظيره سجّادة عشق پهن كرده و در مقابل مقام ربوبي سر بندگي و اخلاص به مهر ميگذاشت و تا آخر با خدايش راز و نياز ميكرد. حضور مداومش در جبهه بيانگر عشقي بود كه به مكتب حسين(ع) داشت. به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) ارادت می ورزید و در نهايت توفيق ادامۀ راه آن هاديان بزرگ اسلام را پيدا نمود. فرماندۀ گروهان حضرت ابوالفضل(ع) در عمليّات والفجر 4 تعريف ميكرد كه در خطّ مقدّم جبهه و در شب جمعه خواب ديدم كه وارد محّله امان، نعيم آباد يزد شدم. پیش از ورود به منزل، شفيعي را در حالت نگهباني ديدم؛ در حالي كه از اندرون نوري سبز ساطع بود. شهيد مانع از ورود من به خانه شد. علّت را پرسيدم. گفت: «آقا (عج) اينجا هستند و مرا به عنوان نگهبان خويش انتخاب كرده اند.» در همين حال از خواب پريدم. از سنگر بيرون آمدم و ديدم شفيعي عزيز به همان شكل كه در خواب شاهد بودم نگهباني ميدهد. پيش از آن كه با او صحبتي داشته باشم خمپاره اي آمد و او شهيد شد و به لقاء الله پيوست.
يزد – محمد رضا كلانتري سرچشمه