۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

عنايت خيبري


عمليات عظيم خيبر، در زمستان سال 1362 و درمنطقه هورالعظيم شروع شد‌. در يك شب سرد زمستان كه باران زمين‌هاي رُسيِ آنجا را خيس كرده بود، مأموريت يافتيم تا درغرب طلائيه، عملياتي را انجام دهيم‌. درآنجا من بي‌سيم‌چي گردان بودم‌. دو گردان عملياتي، در فاصله كمي با دشمن مستقر شده بودند‌. درآخرين لحظات، براي شروع عمليات همه فرماندهان دور هم جمع شدند، تا آخرين هماهنگي‌ها صورت گيرد‌. در اين زمان؛ ناگهان يك گلوله‌ي ميني‌كاتيوشا ـ كه بيش از 20 كيلوگرم وزن دارد ـ در وسط جلسه‌ي فرماندهان فرود آمد و ازكنار پاي من رد شد و در زمين فرو رفت. اما منفجر نشد‌، ولي ضربه‌ي حاصل از اصابت گلوله به زمين، همه را از جاي خود، بلند كرد و به زمين زد‌. اين عنايت الهي به‌شدت همه را تكان داد‌ و قلب‌ها را به خدا متوجه كرد‌. در آن جلسه، فقط شخص فرمانده‌ي تيپ حضور نداشت، ولي تماميِ فرماندهان عملياتي وستاديِ تيپ حضور داشتند. انفجار آن گلوله مي‌توانست، با انحلال تيپ همراه باشد كه خواست خداوند چيز ديگري بود‌.
يزد ـ محمد رضا كلانتري سرچشمه

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

خميني را دوست‌تر مي‌داري يا...؟

روز 12/11/65 در خط سوم عراق بوديم. يكي يكي ما را براي بازجويي مي‌بردند‌. مرا به دفتر فرماندهي عراق مستقر در خط سوم « پتروشيمي عراق »، براي بازجويي بردند‌. بازجويي مصادف بود با ايام الله مبارك دهه فجر.

شتر مرغ سفيد

سال 1362، در جبهه‌ي سومار از طرف فرماندهي گردان، مأموريت گشتي شناسايي، جهت برآورد نيروها و معبرهاي نفوذي دشمن زبون، به حقير و چند تن از همرزمان از جان گذشته‌ام، واگذار شد‌. در هنگام انجام گشت، مين‌ها را خنثي نموده و خود را به سنگرهاي دشمن رسانديم. پس از انجام مأموريت همگي سالم باز گشتيم‌. بعد از استراحت كوتاهي، جهت گزارش كار و بررسي اوضاع منطقه به سنگر فرماندهي ‌رفتيم‌. در آنجا 9 نفر از فرماندهان گردان و گروهان‌ها جمع بودند‌. ناگهان سروصدايي بلند شد‌. در همين حين شليك گلوله‌هاي ايذايي دشمن شروع شده بود. از سنگر جلسه بيرون آمديم، تا علت سر و صدا را جويا شويم. گويا شتر مرغي سفيد رنگ و درشتي وارد خط شده بود و بچه‌ها به دنبال او سر وصدا و هيا هو كرده بودند. هنوز چند قدمي ازسنگر دور نشده بوديم كه گلوله‌ي خمپاره‌ي دشمن، مستقيماً روي سنگر فرود آمد و سنگر منهدم شد و ما همه يكي از امدادهاي غيبي را با چشم سر و دل ديديم‌.

بهاباد ـ حسين نيكخواه
کتاب مسافر ملکوت
 

ترس از بسيج


تاريخ 11/11/65 همراه با 3 نفر ديگر به اسارت دشمن در آمديم‌. از همان ابتدا رفتار وحشيانه‌ي عراقي‌ها با ما شروع شد‌. اول كه به اسارت در آمديم، با قنداق اسلحه كه برسرمان مي‌كوبيدند، از ما پذيرايي كردند‌. حدود 16 ساعت بود كه در محاصره دشمن بوديم. تشنگي و گرسنگي، امان را از ما بريده بود. دست‌ها و چشم‌هاي ما را بستند و به بازجويي بردند‌. در بازجويي‌هايي كه از ما كردند، هيچ چيز عايدشان نشد‌. با ضربات كابل، ما را سوار بر ماشين كرده، به دفتر فرماندهي كه حدود 3 كيلومتر آن‌طرف‌تر بود، بردند. درآنجا چشمانم را باز كردند. تعدادي از اسراء را ديدم كه بر خاك افتاده اند، در حالي‌كه دستانشان بسته بود و عراقي‌ها با ضربات كابل بربدن آنها مي كوبيدند‌. ما را هم از آيفا به پائين پرت كرده و با ضربات كابل زدند‌. مدتي بعد با زور به بچه‌ها سيگار مي‌دادند و مي‌گفتند: « خميني، حرام». يعني امام خميني (ره) سيگار كشيدن را حرام كرده و بدين ترتيب ضربه‌ي روحي به بچه‌ها وارد مي‌كردند‌. خوشبختانه سيگار به من و يكي از دوستانم نرسيد‌ و تمام شد. بعد از كشيدن اجباري سيگار چشم‌هاي بچه‌ها را بستند و دست و چشم بسته و گرسنه و تشنه، بچه‌ها را در‌ميان صحرا رها كردند و اطرافمان ايستاده و مي‌خنديدند و هر كدام از بچه‌ها را با كابل مي زدند. يك يك بچه‌ها را به اتاق برده و بازجويي نمودند‌. در همين هنگام بود كه يكي از عراقي‌ها كه تقريباً به زبان فارسي مسلط بود، نزد من كه آن هنگام از همه كوچك‌تر بودم آمد و گفت‌: « آيا راحت هستي؟ من‌كه دست و چشمانم بسته بود، گفتم: « اگر دست و چشمانم را باز كنيد، راحت مي‌شوم‌». پرسيد:« آيا گرسنه و تشنه نيستي؟» گفتم: « گرسنه و تشنه هستم، امّا دست و چشمم، بسته است و نمي‌توانم حركت كنم. دستِ زير دنده ام، درد گرفته و بيشتر آزارم مي‌دهد تا گرسنگي». آن عراقي اين جمله ـ كه براي من خيلي مهم بود ـ را گفت: « ما از دست و چشم بسته‌ي شما بسيجيان مي‌ترسيم، چه رسد به دست و چشم باز شما».
مهريز ـ محمد علي صمدي

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

آن منافق


در 1368 ش داوطلبانه از جهاد سازندگي به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شدم . يكي از روزها كه مشغول خدمت در پست خود بودم ، فردي كه از گروه رزمي جهاد بود وارد پارك موتوري شد . ما وظيفه داشتيم كه نگذاريم افراد ناشناس وارد پارك موتوري شوند . وقتي او خواست وارد شود ماشين را گشتيم چون از گروه رزمي بود و هيچ چيز مشكوكي نديديم ، به او اجازه داديم تا وارد شود . او به داخل اتاق رفت . پس از مدّتي من صدايي شنيدم كه مي گفت : « دستها بالا ! » وقتي وارد اتاق شدم ديدم لباسهايش را بيرون آورده و به فردي كه داخل اتاق است مي گويد : « دستهايت را بالاي سرت بگذار . » من فكر كردم كه او شوخي مي كند ، اما وقتي جريان را پرسيدم با عصبانيت جواب داد كه : « ما با كسي شوخي نداريم . » او هر دو نفر ما را حدود بیست متري جلوتر برد . ناگهان من لولة اسلحه اش را گرفتم و يك لگد به پهلويش زدم و با دست ديگر گوشش را گرفتم . فردي كه همراهم بود خيلي به من كمك كرد . بالاخره هر طور بود تفنگش را گرفتيم و او را به دفتر جهاد معّرفی كرديم . تصميم گرفته شد كه آقاي ارسلان كوشكي ، فرماندة پشتيباني ، براي او دادگاه صحرايي تشكيل دهند . مدّتي بعد من به علّت مجروح بودن و موج گرفتگي ، از ماندن در كنار بقيّة رزمندگان محروم شدم و نفهميدم كه نتيجۀ كار آن شخص به كجا كشيد . بعدها دوستان به من گفتند كه دادگاه او را به عنوان منافق شناخته است !
ابركوه ـ غلامرضا اكرمي