۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

ترس


ما هميشه در يزد و کلاس درس بوديم و از جنگ و جبهه چيزي نمي دانستيم ؛ تا اینکه با همكارانمان براي نخستین مرتبه به منظور تدريس قرآن و رياضيّات دورة راهنمايي به اهواز اعزام شديم . ما را براي تدريس به بنه رزمي جادّة كوشك و حسينيّه بردند . سمت چپ جادّه بنه رزمي و سمت راست با فاصله حدود 300 متر دو سنگر اجتماعي بود : يكي براي معلّمين و ديگري رزمندگاني كه پس از دو سه هفته ماندن در خط بر مي گشتند تا بار ديگر پس از استحمام و رفع خستگي اعزام شوند . همة نيروها مسلّح بودند و شب ها نگهباني مي دادند و ما در دنياي آنها احساس امنيّت مي كرديم . با اين حال سه مرتبه ترس به سراغمان آمد .

مرتبة اول : يك شب متوجّه شديم كه رزمندگان براي استحمام به پادگان در اهواز برگشتند و در آن تاريكي شب هيچ كس در محدودة ما نیست . آن شب احساس تنهايي و وحشت عجيبي وجود ما را فراگرفت .

مرتبة دوّم : صداي ضدّ هوايي هاي مستقر در مقرهاي اطراف به گوش مي رسيد . فهميديم هواپيماهاي دشمن حمله كرده اند . تا به حال با چنين مواردي روبرو نشده بوديم ، خيلي ترسيديم . فتیلۀ تنها فانوسي كه در سنگر داشتيم پايين كشيديم و روي آن را مقوّا گذاشتيم كه از بالا ديده نشود و با ترس و لرز به انتظار نشستيم . بعدها اين موارد برايمان عادي شد .

مرتبة سوّم : شبی در سنگر بنه اقامت داشتيم که يكي از همرزمان شهيد عاصي زاده حدود ساعت ده به ما سر زد و به اصرار ما خاطراتي از همكاري اش با شهيد عاصي زاده بيان كرد . هرچه او بيشتر مي گفت ، بيشتر بر ترسمان افزوده مي شد . يكي از خاطراتش اين بود : « شبي به اتّفاق شهيد ، با چه زحمتي براي كسب اطّلاعات و … از ميادين مين و موانع گذشتيم تا به طرف عراقي ها رفتيم . به يك سنگر كمين آنها رسيديم و ديديم كه داخل سنگر دو نفر دراز كشيدند : يكي خواب و ديگري در حال خواب رفتن بود . عاصي زاده سريع وارد شد و با لبة كلاه آهني خود به پيشاني سرباز عراقی كه هنوز بيدار بود زد و سرش را شكافت . سپس او را گرفت و پرت كرد پيش من . من هم او را گرفتم و با هم درگير شديم . عاصي زاده هم با آن يكي مبارزه مي كرد . خون زيادي از سرباز عراقي درگير با من رفته بود . نزديك بود فاتح شوم ، امّا حریف عاصي زاده خيلي قوي بود و نزديك بود مغلوب شود ، عاصي زاده گفت : يا حضرت عبّاس ! و دستش را پشت گردن طرف برد و با فشار سرش را جلو آورد ، بر آمدگي گلويش را در دهان كرد و با دندان محكم فشار داد . شهيد آنقدر ادامه داد تا سرباز عراقي از پا در آمد و افتاد . سپس به كمك من آمد و آن سرباز عراقي را هم از پاي در آورديم و اسلحه هايشان را برداشتيم و بر گشتيم . » ترس و وحشت وجود ما را فرا گرفت و كسي جرأت بيرون رفتن از سنگر را نداشت . يكي گفت : « ديگر نزديك صبح است برويم مسواك بزنيم . » ديگري گفت : « امشب حال تجديد وضو نداريم . » من قدرت ماندن در سنگر را نداشتم و براي غلبه بر ترس خودم از جا بلند شدم و گفتم : « من حتماً بايد بيرون بروم . » با سرعت زياد دويدم ، امّا اطراف خود را با دقّت زير نظر داشتم كه مبادا گشتي هاي عراقي بيايند و گلويم را بجوند ! در تاريكي پيش رويم چيزي به نظرم رسيد ، خود به خود بر ترسم افزوده شد . ناگهان ديدم يكي از دوستان است كه به خاطر بيرون آمدن من جرأت پيدا كرده و از سنگر بيرون آمده است . او را شناختم ، سيّد صالح اعتماد العلما بود . با صداي بلند گفتم : « می خوای گلویت را بجوم ؟ » او هم ترسيد و گفت : « نه … ! »
من با خنده وارد سنگر شدم . رفقا پرسيدند : « چه خبر است ؟ » گفتم : « حالا مي فهميد . » بعد سيّد كه وارد شد گفت كسي مي خواسته گلويش را بجود.
يزد ـ حسين اعتباري 
کتاب نور سبز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر