روز 12/11/65 در خط سوم عراق بوديم. يكي يكي ما را براي بازجويي ميبردند. مرا به دفتر فرماندهي عراق مستقر در خط سوم « پتروشيمي عراق »، براي بازجويي بردند. بازجويي مصادف بود با ايام الله مبارك دهه فجر. يك نفر كه زبان فارسي ميدانست، با من برخوردِ بسيار خوبي از خود نشان داد. به من ميوه تعارف كرد و گفت:« ميخواهم با تو دوستانه صحبت كنم». خود را اينطور معرفي كرد كه ايراني است و به عراق پناهنده شده است. از من پرسيد: « ايران چقدر نيرو دارد؟» جواب دادم « ارتش 20 ميليوني به فرمان امام (ره) تشكيل شده است». از من پرسيد: «در خط چند نفر نيرو مستقر است؟» جواب دادم:« بنده با سومين كاروان 100 هزار نفري سپاه محمدr به جبهه آمدم و نيرو به اندازه كافي در جبههي ما است». اين جملات را نيز به زبان عربي براي فرمانده خود ترجمه ميكرد. از من پرسيد: « خميني را دوست داري؟» در جواب گفتم: « بله». گفت: «چرا؟» گفتم: « رهبرمن كسي است كه خود را خدمتگزار مردم معرفي ميكند و ميگويد؛ به من خدمتگزار بگوييد بهتر از اين است كه رهبر بگوييد. باز در جمله ديگر مي فرمايد؛ من دست و بازوي شما بسيجيان را مي بوسم و بر اين بوسه افتخار ميكنم. در حالي كه صدام خود را رهبر قادسيه ميداند. اين جملات را نيز به زبان عربي براي فرمانده خود ترجمه كرد و برايم گفت: « ببين كه هيچ كاري با تو نداشتم، فقط ميخواستم حقيقت را بدانم و يك سؤال ديگر از تو ميپرسم، با اينكه دست عراقيها اسير هستي، اگر از تو بپرسند خميني را دوستتر ميداري يا صدام را چه ميگويي؟» در جواب گفتم: « ناخن چيدهي خميني را با هزاران صدام عوض نميكنم». بعد از اينكه اين جمله را گفتم از ضربات كابل عراقيها بيهوش شدم و هنگاميكه به هوش آمدم، سر و صورت خود را ورم كرده و خونين در يكي از سلولهاي انفرادي خط سوم عراق ديدم».
مهريز ـ محمد علي صمدي
مهريز ـ محمد علي صمدي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر