۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

آن منافق


در 1368 ش داوطلبانه از جهاد سازندگي به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شدم . يكي از روزها كه مشغول خدمت در پست خود بودم ، فردي كه از گروه رزمي جهاد بود وارد پارك موتوري شد . ما وظيفه داشتيم كه نگذاريم افراد ناشناس وارد پارك موتوري شوند . وقتي او خواست وارد شود ماشين را گشتيم چون از گروه رزمي بود و هيچ چيز مشكوكي نديديم ، به او اجازه داديم تا وارد شود . او به داخل اتاق رفت . پس از مدّتي من صدايي شنيدم كه مي گفت : « دستها بالا ! » وقتي وارد اتاق شدم ديدم لباسهايش را بيرون آورده و به فردي كه داخل اتاق است مي گويد : « دستهايت را بالاي سرت بگذار . » من فكر كردم كه او شوخي مي كند ، اما وقتي جريان را پرسيدم با عصبانيت جواب داد كه : « ما با كسي شوخي نداريم . » او هر دو نفر ما را حدود بیست متري جلوتر برد . ناگهان من لولة اسلحه اش را گرفتم و يك لگد به پهلويش زدم و با دست ديگر گوشش را گرفتم . فردي كه همراهم بود خيلي به من كمك كرد . بالاخره هر طور بود تفنگش را گرفتيم و او را به دفتر جهاد معّرفی كرديم . تصميم گرفته شد كه آقاي ارسلان كوشكي ، فرماندة پشتيباني ، براي او دادگاه صحرايي تشكيل دهند . مدّتي بعد من به علّت مجروح بودن و موج گرفتگي ، از ماندن در كنار بقيّة رزمندگان محروم شدم و نفهميدم كه نتيجۀ كار آن شخص به كجا كشيد . بعدها دوستان به من گفتند كه دادگاه او را به عنوان منافق شناخته است !
ابركوه ـ غلامرضا اكرمي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر