تاريخ 11/11/65 همراه با 3 نفر ديگر به اسارت دشمن در آمديم. از همان ابتدا رفتار وحشيانهي عراقيها با ما شروع شد. اول كه به اسارت در آمديم، با قنداق اسلحه كه برسرمان ميكوبيدند، از ما پذيرايي كردند. حدود 16 ساعت بود كه در محاصره دشمن بوديم. تشنگي و گرسنگي، امان را از ما بريده بود. دستها و چشمهاي ما را بستند و به بازجويي بردند. در بازجوييهايي كه از ما كردند، هيچ چيز عايدشان نشد. با ضربات كابل، ما را سوار بر ماشين كرده، به دفتر فرماندهي كه حدود 3 كيلومتر آنطرفتر بود، بردند. درآنجا چشمانم را باز كردند. تعدادي از اسراء را ديدم كه بر خاك افتاده اند، در حاليكه دستانشان بسته بود و عراقيها با ضربات كابل بربدن آنها مي كوبيدند. ما را هم از آيفا به پائين پرت كرده و با ضربات كابل زدند. مدتي بعد با زور به بچهها سيگار ميدادند و ميگفتند: « خميني، حرام». يعني امام خميني (ره) سيگار كشيدن را حرام كرده و بدين ترتيب ضربهي روحي به بچهها وارد ميكردند. خوشبختانه سيگار به من و يكي از دوستانم نرسيد و تمام شد. بعد از كشيدن اجباري سيگار چشمهاي بچهها را بستند و دست و چشم بسته و گرسنه و تشنه، بچهها را درميان صحرا رها كردند و اطرافمان ايستاده و ميخنديدند و هر كدام از بچهها را با كابل مي زدند. يك يك بچهها را به اتاق برده و بازجويي نمودند. در همين هنگام بود كه يكي از عراقيها كه تقريباً به زبان فارسي مسلط بود، نزد من كه آن هنگام از همه كوچكتر بودم آمد و گفت: « آيا راحت هستي؟ منكه دست و چشمانم بسته بود، گفتم: « اگر دست و چشمانم را باز كنيد، راحت ميشوم». پرسيد:« آيا گرسنه و تشنه نيستي؟» گفتم: « گرسنه و تشنه هستم، امّا دست و چشمم، بسته است و نميتوانم حركت كنم. دستِ زير دنده ام، درد گرفته و بيشتر آزارم ميدهد تا گرسنگي». آن عراقي اين جمله ـ كه براي من خيلي مهم بود ـ را گفت: « ما از دست و چشم بستهي شما بسيجيان ميترسيم، چه رسد به دست و چشم باز شما».
مهريز ـ محمد علي صمدي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر