۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

موش سنگر(شعری برای شاه بغداد)


در ارديبهشت 1365 ش از سوي بسيج سپاه منطقۀ زاهدان به همراه گروهي از دانشجويان مركز تربيت معلّم شهيد مطهّري به جبهه اعزام شدم . پس از چند روز استقرار در مقرّ پشتيباني لشكر ، به منطقۀ هور العظيم رفتيم . براي رسيدن به خطّ مقدّم بايد حدود 60 كيلومتر راه را با قايق هاي لنديگراف ، از ميان نيزارها و چولان ها طی می کردیم .
سنگرهاي ما از جنس پل هاي خيبري و روي آب شناور بود و در هر سنگر هفت نفر مستقر بوديم . فاصلة ما با سنگرهاي كناري 200 تا 300 متر بود و فاصلة سنگر ما تا خشكي به دهها كيلومتر مي رسيد . در آنجا موش ها بسيار زياد بودند كه شب از ني ها بالا مي رفتند وگاه از روي سرو صورت رزمندگان كه خواب بودند عبور مي كردند و لباس ، كوله پشتي وگوني سنگر را مي جويدند . پس از مدّتها متوجّه شديم كه اين موش ها در داخل يونوليت هاي پل هاي خيبري لانه دارند .
يك شب با يكي از دوستان دانشجو و شاعرنگهبان بودم که براي يكي از موش ها اتّفاقي افتاد . آن شاعر في البداهه آن را به شعر در آورد :
به سنگر نشستم به هور العظيم نگهبان بُدَم ساعت دو و نيم
روي آب و بيـن نــيستان بـدم در آنجا ز يك چيز حيران بدم
عجب داشتم من كه در روي آب چگــونه بسـي موش آرند تاب
در ايــن فكــر گشـتم انديشمند كه نـا گـاه موشي در آمد بلند
مرا ميله اي سخت در دست بود كه سر نيزه در پيش آن پست بود
چنان كوفتم من به فرق سرش كه نقش زمين گشت پيكرش
چو موشان ديگر شنيدند اين همه جمع گشتند گردش حزين
شه موشها داد و فرياد كرد شكايت بر شاه بغداد كرد
كه هان اي برادر كمك كن مرا كه ديگر مرا نيست جاي و سرا
من از دست دور زمان خسته ام اميد كمك بر شما بسته ام
سپس شاه بغداد آغاز كرد بزد بر سر و درد دل ساز كرد
كه حالم كنون از تو هم بد تر است كمك هم مرا از تو لازم تر است
چراغي كه در خانة ما رواست نه شايستة جشن و بزم شماست
برو جاي ديگر كمك كن طلب كه جان خود ما رسيده به لب
شه موشها گشت ز او نا اميد چو اوضاع او بدتر از خود بديد
ز وحشت بيفتاد و بيهوش شد نفس بر كشيدن فراموش شد
پس از مدّتي چند آمد به هوش شكسته دو دست و بريده دو گوش
ز بسياري درد و رنج الم كمر را چو قوس كمان كرده خم
خلاصه چه گويم كه حالش چه بود ز تعريف و توصيف من نيست سود
به حالي بيفتاد آن بي ادب كه ديگر نيامد برون موش شب
سپس لنگ لنگان و افتان برفت بسي ناله كرد و پريشان برفت
سپس رو سوي شاه اردن نمود وليكن نبودش از او نيز سود
پي شه حسن در مراكش برفت در اين راه با صد كشا كش برفت
خلاصه به ياران همه سر كشيد ولي ياري از هيچ ياري نديد
كه ترس همه از خودش بيش بود و هر كس پي ماتم خويش بود
در اين رهگذر موش مجروح مرد شهنشاه هم ره به جايي نبرد
چنين است پايان كار كسي كه افسار بندد به خار و خسي
نبندد به ترسوتر از خود اميد كسي كه بصيرت در او شد پديد
يزد ـ حسن خواجوي
از کتاب مسافر ملكوت


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر