۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

یادداشتهایی از جبهه سر ني

یادداشتهایی از جبهه سر ني
از ستاد پشتيباني جنگي جهاد سازندگي اعلام شد براي اعزام تويوتاهاي مستقر در اسكله به جبهه ها احتياج به راننده است . من با مراجعه به ادارة آموزش و پرورش در روز يازدهم آذر حكم مأموريّت گرفتم . عصر همان روز براي تحويل گرفتن ماشين با هشت نفر از همشهريان روانة بندر عبّاس شدم . روز دوازدهم به مقصد رسيديم و تا عصر را در هلال احمر سپري كرديم . مقدّمات كار فراهم شد و برای گرفتن ماشين به اسكله رفتيم و پس از تحويل ماشين ، روز سيزدهم به سوي يزد حركت كرديم .
ماشين ها زنجير وار به دنبال هم در حركت بودند . تقريبا ساعت سه بعد ازظهر به سيرجان رسيديم . دير وقت بود و از ناهار خبري نبود . مقداري نان و پنير خورديم و حركت كرديم . نزديك غروب به مسجد ابوالفضل (ع) كه در مسير انار – يزد قرار دارد رسيديم و پس از اداي نماز و خوردن شام راه افتاديم . پس از حدود يك ساعت به يزد رسيديم . شب را در منزل به سر بردم .

× × ×

روز شنبه چهاردهم صبح زود از خواب بيدار شدم و به هلال احمر يزد رفتم . ساعتي بعد به سوي تهران حركت كرديم . روز سردي بود . عدّه اي از برادران كه اهل تهران بودند زودتر حركت كردند . صبحانه را در اردكان خورديم . از شهر هاي نائين ، اردستان و نطنز گذشتيم و به كاشان رسيديم . در مسير گذشتن از شهر قم زيارت نصيبمان نشد ، قرار گذاشتيم هر كس جلوتر رفت روبروي بهشت زهرا بايستد تا بقيّه هم به او برسند . من جزء كساني بودم كه زودتر رسيدم . از موقعيّت استفاده كردم و تا آمدن همة برادران وارد بهشت زهرا شدم و به قطعة شهدا رفتم . بهشتي ، رجايي ، باهنر و دیگر شهداي هفتم تير ، همه و همه آرام و بي صدا خفته بودند ، ولي با زبان بي زباني با ما سخن مي گفتند . از بهشت زهرا بيرون آمدم . همگي به سوي هلال احمر شهر ري حركت كرديم و ماشين ها را تحويل داديم . عدّة ديگري عازم جبهه ها بودند .

مسؤولين هلال احمر از پذيرفتن ما براي اعزام خودداري كردند ، ولي با پا فشاري و اصرار ما ، تصميم گرفته شد چند روزي براي آماده كردن ماشين ها براي اعزام به جبهه كمك كنيم . قول دادند نخستين گروهي كه احتياج باشد از وجود ما استفاده شود . روز موعود فرا رسيد .

× × ×

چهار شنبه 18 آذر ، با مراجعه به ستاد امداد جبهه ، واقع در خيابان طالقاني براي اعزام به ايلام مهيّاي سفر شديم . نزديك ظهر راه افتاديم . تقريباً ساعت یازده شب بود كه به كرمانشاه رسيديم . پس از خواندن نماز در هلال احمر آن شهر روانة ايلام شديم . به وسيلة پاسگاه كرمانشاه اطّلاع يافتيم كه شهر پاوه احتياج به ماشين دارد . قرار شد از جمع ده نفر ، پنج نفر به پاوه برويم. شب را در كرمانشاه خوابيديم . صبح اطّلاع دادند كه از تهران براي پاوه نیرو فرستاده اند و احتياج نيست كه ما برويم ؛ بنابراين ما روانة ايلام شديم . هنگامی که به اسلام آباد غرب رسيديم . براي ديدن برادرم به پادگان سپاه مراجعه كردم . آدرس دقيق نداشتيم و موفّق به دیدار با او نشدم. بالاخره به سمت مقصد اصلي ، يعني ايلام ، شهري كه بارها مورد حملة ميگ ها و ميراژهاي عراقي واقع شده بود ، حركت كرديم . پيش از رسيدن به شهر راديو خبر بمباران شهر ايلام را اعلام كرد . ظهر روز پنجشنبه 19 آذر به ايلام رسيديم و تا عصر در ستاد امداد پزشكي سپاه مانديم . عصر همراه با يكي از برادران همشهري به سمت يكي از دهات ايلام به نام « سر ني » به راه افتاديم . در راه محلّي به وسيلة نيروهاي عراقي بمباران شده بود و جان 21 نفر از هموطنان را گرفته و 36 نفر را زخمي كرده بود . آنها شكست سربازان خود را در جبهه ها با بمباران شهرها و مناطق مسكوني جبران کردندتا مگر دمي تسكين بيابند ، ولي غافل از آنكه صفحة سياه ديگري بر صفحات شوم و نكبت بار زندگي حيواني خود مي افزايند . به هر حال پس از ساعتي به سر ني وارد شديم . برادران مستقر در بهداري صميمانه خوشامد گفتند .

عدّه اي كه با ما به سر ني آمدند اهل گرگان بودند . سر ني يكي از دهاتي است كه قبلاً زير آتش عراقي ها بوده است . كنار بهداري ، مقرّ موتوري جهاد سازندگي بود كه تعميرات ماشينها را انجام مي داد . اين نيروها از اصفهان اعزام شده بودند .

جوي بزرگ آبي در 100 متري بهداري بود كه براي شستن ظروف و لباس از آن استفاده مي شد . هوا نسبتاً گرم بود . اثري از سوزش و سرما نبود . در گوشه و كنار درختان خرما به چشم مي خورد . بالاي تپّه مقرّ سپاه بود و نیروهای ارتش در پايين و گوشه و كنار سنگرهايي براي تانكها و ديگر مهمّات ساخته بودند .

ميدان واليبال هم خستگي روز را از تن به در مي كرد . شب را خوابيديم و اوّلين روز جمعه را پشت سر گذاشتيم . نماز جماعت صبح ، ظهر و شب برگزار مي شد . چند روز بدين ترتيب گذشت . روزي از روزها كه مشغول دوختن شلوارم بودم ، صدايي از بيرون آمد : « هواپيماي عراقي ! » بلافاصله بيرون آمدم . صداي شليك توپها و ضدّ هوايي ها از هر طرف به گوش مي رسيد ، ولي مؤثّر نبود . در يكي از روزها هم با ماشين به جبهة شور شيرين رفتيم ، جايي كه پاسگاه عراقي ها به وضوح ديده مي شد و در حدود 15 – 10 كيلومتر در داخل خاك عراق بود و ماشينهاي راهسازي هم مشغول جادّه سازي بودند . چند قطعه عكس هم به عنوان ياد بود گرفتيم .

× × ×

روز جمعه 27 آذر ، در زمين مشغول بازی واليبال بوديم ، ناگهان خبر رسيد كه يكي از برادران مشهدي در جبهه ميمك در تپّة فولاد بر اثر تركش شهيد شده است ، جواني رشيد و بلند بالا ! پیکر وي را به ايلام منتقل كردند تا به مشهد بفرستند .

روز يكشنبه هم سه نفر مجروح شدند ، البتّه حالشان زياد بد نبود . آنها در تپّة مهدي مجروح شده بودند و در بهداري پس از پانسمان زخمها به محلّ خود باز گشتند . زندگي در اينجا خيلي صميمانه و بي ريا ست .

تعداد نفرات مشخّص نيست . گاهي تعدادمان از 7 نفر به 15 نفر مي رسد و آنها كساني هستند كه از تپّه ها براي كاري به سر ني مي آيند . الآن كه ساعت 9:30 شب يكشنبه و نزديك خاموش شدن برق است ، مشغول نوشتن اين خاطره هستم .

× × ×

دوشنبه 30/9/60 پس از اداي نماز ، وقتي مشغول خوردن صبحانه بودم خبر رسيد كه رزمنده اي در تپّة اسحاق بر اثر تركش خمپاره به خيل شهدا پيوست. يك طرف بدن آن شهيد له شده بود . پیکر پاكش به ايلام منتقل شد . ظهر همراه با يكي از برادران به جبهه شور شيرين كه حدوداً 14 كيلومتر در داخل عراق است عازم شدم . در راه رانندة كاميون جهاد سازندگي زنجان كه جادّه سازي مي كرد به ما اطّلاع داد كه دو نفر مسلّح مشكوك در راه هستند. برگشتيم با بي سيم تماس گرفتيم تا نيروي كمكي بيايد . هوا كاملاً تاريك شده بود كه به شور شيرين رسيديم .

سنگرها اطاقكي بود كه در گوشة آن وسايل ضروري مانند : چراغ ، ساك و … وجود داشت . محيط كوهستاني و خيلي زيبا بود ؛ به خصوص كه از خمپاره و گلولة توپ هم مرتّب بهره مند بوديم !

شب چهار نفر از برادران با يك بلندگو ، ضبط صوت و نوارهاي انقلابي نزديك دشمن رفته بودند تا براي آنها نوار بگذارند كه پس از پايان كار ، ساعت نه آمدند .

× × ×

سه شنبه 1/10/60 اوّلين روز در شور شيرين با دور بيني كه در اختيار داشتيم به ديدن جايگاه عراقي ها رفتيم . با ما فاصله زيادي نداشتند . آب تانكرها هم تمام شده بود و آن روز را بدون آب به سر برديم و براي نماز هم تيمم كرديم .

× × ×

چهارشنبه 2/10/60 به علّت كوهستاني بودن منطقه ، طلوع و غروب ديرتر از ساير نقاط انجام مي شود ، تا نماز خوانديم و صبحانه خورديم ساعت 8:30 دقیقه شد . در جلسة تدريس قرآن شركت كرديم وپس از نماز و نهار، عصر را به استراحت پرداختیم که ناگهان آماده باش اعلام شد ، خبر دادند عراقي ها از روي بعضي شواهد قصد حمله دارند . همه به سرعت اسلحه ها را بر داشتيم و آماده شديم . جنب و جوش عظيمي بود . يك درجه دار ارتش هم بر اثر تركش مجروح شده بود . همه منتظر بوديم ببينيم چه مي شود ؟ مرتب از طريق بي سيم تماس بر قرار بود . در حدود دو ساعت به همين ترتيب گذشت و قضيّه تمام شد ، ولي آماده باش به حالت خود باقي ماند .

×‌‌‌‌‌ × ×

پنجشنبه 3/10/60 صبح با فرماندة بسيج و ژاندارمري براي بازديد سنگر خمپاره رفتيم . در راه مرتّب خمپاره با صداي مهيب و وحشتناک خود در اطراف ما به زمين مي خورد . در چنين اوقات انسان از همه چيز قطع اميد مي كند و به خدا پناه مي برد ، زيرا هيچ نجات دهندة ديگري نيست . چه بسا انساني مشغول راه رفتن است ، ولي چند ثانيه بعد جسد تكّه پاره شده اش در گوشه اي افتاده است .

خيلي از سنگرهايی كه قبلاً در آن بوديم منفجر شده بود . انسان از اثر شگفت انگيز خمپاره روي تخته سنگها به قدرت تخريب آن پي مي برد ، ولي خوشبختانه هيچ گونه حادثه اي پيش نيامد . ساعت 2:45 دقيقه عدّه اي از برادران از سر ني آمده اند و مي خواهند براي شناسايي منطقة دشمن شبانه حركت كنند و يك روز را هم در آنجا بمانند . شام را خورديم و ساعت هشت هم قرار است در مسجد دعاي كميل بر گزار كنيم ، جاي همه خالي !



× × ×

جمعه 4/10/60 به علّت بدي هوا و بارندگي زياد ، عمليّاتي كه قرار بود انجام نشد و تمام روز نسبتاً ساكت و آرام بود . عصر بارندگي تمام شد و هوا بهتر شد .

× × ×

شنبه 5/10/60 هوا بسيار خوب و آفتابي است ، ولي متأسّفانه باز هم ذخيرة آب دارد تمام مي شود و با نبودن آب مواجه شديم . هواي بهاري اينجا لذّت بخش است . الآن كه مشغول نوشتن هستم ساعت سه بعد ازظهر است براي ناهار آبگوشت خورديم ، جاي شما خالي !

× × ×

یكشنبه 6/10/60 قرار شد به سر ني برويم . ماشين با استارت روشن نشد و با هل دادن روشن شد و حركت كرديم . در راه سه نفري هدف گيري با تفنگ را امتحان كرديم و نزديك ظهر به سر ني رسيديم . نقص ماشين را بر طرف كرديم و نزديك ساعت سه با مرتضي پزشكيان ، پزشكيار تپّۀ رحمان ، به سوي آن تپّه حركت كرديم . نزديك تپّه ماشين را با گل استتار كرديم و در حالي كه هوا مه آلود بود به سوي تپّه رفتيم . برادران مستقر در تپّه بيشتر اهل بابلسر بودند . آن شب تا صبح با خمپاره هاي عراقي پذیرايي شديم ؛ به طوري كه بخشي از شب را نخوابيديم .

× × ×

دوشنبه 7/10/60 عدّه اي از برادران به شهر ايلام رفته اند . ساعت 8:15 دقیقه است ، فعلاً منتظريم تا كتري آب به جوش آید و صبحانه بخوريم .

پس از آن هم جلو سنگر را سنگ چيني كرديم . كمي هم با يكي از برادران كه سنگر جديدي را مي كند به سنگر كني مشغول بودم . ناهار را با فرماندة سپاه كه به تپّه آمده بود خورديم . عصر هم با كمك يكي از برادران در گوشه اي سنگر کوچک دیگری درست کردیم .



× × ×

سه شنبه 8/10/60 ساعت 9:35 دقیقه است . در حال صبحانه خوردن ، مجلّه اي را مطالعه مي كردم . صداي خمپاره هم مرتّب به گوش مي رسد . دوست همسنگرم خواب رفته است و تپّه تقريباً حالت ساكت و آرامي دارد . شب به جاي يكي از برادران كه به مرخصي رفته بود ، نگهباني دادم . ناگفته نماند مدّتي هم كه در سنگر بودم موشها نمي گذارند بخوابم . مرتّب رفت و آمد مي كنند . اين كار هميشگي آنها است .

چهارشنبه 9/10/60 بعد از نماز دوباره تا ساعت نه خوابيدیم و بعد هم بقيّة شام ديشب را براي صبحانه خوردیم و پس از كمي مطالعه ، ظهر شد و نماز را هم خوانديم . فعلاً ساعت 1:30 دقيقه است و به اميد ناهار نشسته ايم . امروز روز ساكتي بود و از سر و صدا و انفجار خمپاره خبري نبود .

× × ×

پنجشنبه 10/10/60 به منظور تلفن زدن به يزد با وانتي كه همه روزه از تپّه به سر ني مي رود به بهداري رفتم و سپس عازم ايلام شدم . ساعت 11:30 دقيقه به شهر رسيديم . پس از صرف ناهار به حمّام رفتم . سپس به تلفنخانه رفتم تا با يزد تماس بگيرم . از يزد خبر دادند كه برادرم ، حسين ، از گيلانغرب كه تا ايلام تقريباً راه زيادي هم هست حركت كرده است ؛ به همين علّت فوراً دوباره عازم سر ني شدم . ساعت پنج بود كه رسيدم . او هم ساعت 2:30 دقيقه رسيده بود . شب را با هم بوديم و ديداري تازه شد .

× × ×

جمعه 11/10/60 صبح ساعت نه ، حسين را تا جادّه بدرقه كردم و برگشتم .

× × ×

شنبه 12/10/60 صبح آماده شدم تا به تپّه بروم . لباسهايم را كه شسته بودم و هنوز كاملاً خشك هم نشده بود در ساك گذاشتم و با وانت حركت كرديم . در محلّ دژباني كه جادّه سه راهي مي شد و يك طرف به تپّة كلّه قندي و طرف ديگر به تپّة رحمان ( قاطر سوخته ) مي رسيد ، پياده شديم و مقدار تقريباً سه كيلومتر را پياده رفتيم . در راه تانكها و ماشينهاي عراقي كه در تصرّف تپّة ميمك سوخته و از بين رفته بود ديده مي شد . تانك ديگري به چشم مي خورد كه مقداري خاك روي آن ريخته بودند . علّت را پرسيدم ، گفتند : « جسد عراقي ها كه داخل آن بودنده متعفّن شده است و براي جلوگيري از بوي بد روي آن خاك ريخته اند . » چند قطعه عكس هم براي يادگاري گرفتم . بقيّه راه سوار ماشين سيّد همشهري كه به جاي من چند روزي به تپّه آمده بود ، شدم . تقريباً نزديك ظهر شده بود . با سيّد چند قطعه عكس گرفتيم .

پس از صرف ناهار سيّد به سر ني رفت و الان كه ساعت 2:50 دقيقه است در سنگر تنها نشستم و مشغول نوشتن خاطره هستم . دوست پزشكيارمان هم امروز به شهر رفته است .

× × ×

يكشنبه 13/10/60 هم مثل روزهاي ديگر ساعت نزديك ده بود كه يك ماشين جيپ كه روي آن تفنگ 106 سوار بود ، به سوي عراقي ها شليك كرد . آنها هم در جواب مقدار زيادي خمپاره براي ما فرستادند .

دوشنبه 14/10/60 تقريباً صبح آرامي بود ؛ به طوري كه مي گفتيم امروز عراقي ها ما را فراموش كردند . تنها بودم ؛ بنابراين به سنگر برادران ديگر رفتم و سر صحبت باز شد . همه مشغول مطالعه بودند و مقداري بحث و صحبت كرديم . در راه كه به سنگر خودمان مي آمديم سهمية پرتقال و انار خود را گرفتيم و آورديم . الآن ساعت 3:20 دقيقه است . پس از اندكي مطالعه مشغول نوشتن هستم . تپّه خيلي ساكت و آرام است .

× × ×

سه شنبه 15/10/60 معمولي بود و واقعة قابل توجّهي رخ نداد .

× × ×

چهارشنبه 16/10/60 نزديكي هاي ظهرجيپ 106 وارد تپّه شد . فكر مي كنم عراقي ها ديدند و شروع كردند به شليك خمپاره كه در اين اوضاع يكي از برادران تركشي به پايش خورد . او را مقداري راه با ماشين بردم تا به شهر برود . شب هم به خاطر روز ارتش عراق ، تبادل آتش توپخانه و شليك خمپاره بي نهايت زياد بود .

× × ×

پنجشنبه 17/10/60 بر خلاف ديروز و ديشب آرامش خوبي بر قرار بود . فكر كنم عراقي ها امروز خستگي ديشب را از تن خود بيرون مي كنند . چند نفر از گروه آموزش فرهنگي بلندگو و وسايل آن را آوردند تا در روزهاي بعد نوار و سرود براي سربازان عراقي پخش كنند !

× × ×

جمعه 18/10/60 چون يك نفر به تعدادمان اضافه شده بود ، سنگر گنجايش نداشت . از صبح شروع كرديم به كند و كوب و گشادكردن سنگر ، تا غروب هم كار ادامه داشت ، حتّي فرصت ناهار خوردن هم نبود ، چون حتماً بايد سنگر پوشيده مي شد كه الحمد الله تمام شد .

× × ×

شنبه 19/10/60 روي سنگرها ابتدا بايد با گوني پوشيده مي شد كه اين كار را صبح انجام داديم . لازم است در مورد اسم اين تپّه و تپّه هاي اطراف توضيحي بدهم : اين تپّه قبلاً قاطر سوخته نام داشت ؛ ولی پس از شهيد شدن برادري كه اسمش رحمان بود ، اسم آن عوض شد . تپّه هاي ديگري به نامهای : تپّه كلّه قندي ، تپّه 47 ، 27 ، اسحاق ، فيض ، مهدي و ... اطراف ماست كه تپّة 47 و 27 به تعداد شهدايي كه در تصرّف آن به شهادت رسيده اند نامگذاري شده است .

× × ×

يكشنبه 20/10/60 براي تعمير ماشين و استحمام به سر ني رفتم . نقص ماشين بر طرف شد . ظهر به منظور برگزاري نماز وحدت ، به مناسبت هفتة وحدت ، به صالح آباد رفتيم كه تقريباً تا سر ني 12 كيلومتر سر راه بود . پس از بازگشت حدود ساعت چهار عصر همراه با چند نفر ديگر كه مي خواستند به تپّه بيايند راهي تپّه شديم .

× × ×

دوشنبه 21/10/60 دوستان همسنگر به سر ني رفته بودند و آن روز را به تنهايي گذرانديم .

× × ×

سه شنبه 21/10/90 صبح مقداري گوني را پر از شن كرديم و روي سنگر را پوشانديم . نزديك غروب بود كه 15 نفر از ارتش به سوي عراقي ها روانه شدند . اشتباه است كه بگويم 15 نفر بودند ، زيرا دل همة ما با آنها بود . براي آنها سر نماز دعا كرديم . دو نفر از آنها كلاه نداشتند كه به يكي كلاه من را كه از شاه عبد العظيم خريده بودم و به ديگري كلاه راننده را داديم و رفتند . مشغول شام خوردن بوديم كه صداي شليك توپخانه و خمپاره از دو طرف بلند شد . فهميديم كه آنها رسيدند ، چون فاصلة زيادي با آنها نداشتيم، تقريباً یک كيلومتر . فوراً لباسها را پوشيدم . منوّرها آسمان را مانند روز روشن مي كرد . خمپاره مرتّب مي آمد . تركش كوچكي به ابروی يكي از برادران بيرون از سنگر خورده بود . او به سنگر ما آمد و پانسمان شد . سنگر ما معروف بود به سنگر بهداري و وسايل تزريقات و پانسمان هم در آن موجود بود . الآن كه ساعت 8:45 دقيقه است با بي سيم خبر دادند كه عدّه اي كه رفته بودند ، همگي سالم برگشته اند و آتش دشمن هم تقريباً تمام شده است . پس از تمام شدن عمليّات حدود ده نفر آنها در سر راه به سنگر ما آمدند و چند دقيقه نشستند . با مقداري مسقطي كه داشتيم از آنها پذيرايي كرديم . روحيّة خوبي داشتند و خنده بر لبانشان بود .

× × ×

چهارشنبه 23/10/60 معاون سپاه سر ني براي تغيير و تحوّل نيروهاي مستقر در تپّه آمده بود . عصر هم از تپّة مهدي بي سيم زدند كه ماشين تپّه براي بردن زخمي آنجا برود . حركت كردم ، امّا در راه ماشين خراب شد و تا بيست دقيقه ما را معطّل كرد . در برگشت مجروحي را كه با ماشين ديگري رفته بود سوار كردم و به تپّه آوردم . چند نفر از ارتش هم براي ديدن تپّه آمده بودند كه شب را در سنگر ما به سر بردند . جاي همه خالي دعاي كميل با تعداد كمي برگزار شد كه خيلي صفا داشت .

× × ×

جمعه 25/10/60 الآن ساعت ده شب است و پاي راديو نشسته ايم . برادران بابلسري هم مشغول خانه تكاني هستند و ساكهاي خود را مي بندند تا به محض آمدن نيروهاي جديد بروند .

× × ×

شنبه 26/10/60 ساعت شش بود كه از خواب بيدار شدم . باران به شدّت مي باريد ، ناگهان متوجّه شدم كه آب به داخل سنگر مي آيد . فوراً برادران را از خواب بيدار كردم . هيچ كاري از دستمان بر نمي آمد ، آب مرتّب مي آمد . كاسه كاسه آب را جمع كرديم و بيرون ريختيم . در تاريكي بالاي سنگر رفتم و سوراخي كه آب مي آمد گرفتم و مسير آب را عوض كردم . تقريباً نصف بيشتر سنگر را آب فرا گرفته بود . تمام پتوها خيس شده بود . بالاخره تا عصر كار كرديم ، تا بتوانيم شب بخوابيم .

× × ×

يكشنبه 27/10/60 برادران بابلسري تپّه را ترك كردند و برادران همداني به جاي آنها آمدند ، ناهار ظهر غذا مرغ بود . يكي از آنها مي گفت آنقدر ما را دواندند كه بياييم اينجا مرغ بخوريم مثل اينكه غذا مورد پسندش واقع شده بود .

× × ×

دوشنبه 28/10/60 عصر ناگهان هدايت رسولي كه رانندة وانت تپّه بود و چند روزي مرخصي رفته بود آمده است و امكان دارد كه با ما باشد و شايد هم به سر ني برود . الان هم ساعت هشت است و مشغول شنيدن اخبار هستيم .

× × ×

سه شنبه 29/10/60 نزديك ظهر بر اثر تركش خمپاره سه نفر مجروح شدند . وضع دو نفر بسيار وخيم بود . مرتّب از بدنشان خون مي آمد . وضع عجيبي بود ! همه ناراحت بودند . خمپاره امان نمي داد ، آنها را پانسمان كرديم و در آمبولانس گذاشتيم تا دژباني وسط راه زخم آنها پانسمان شده و تزريقات لازم انجام شده بود . تقاضاي هلي كوپتر شد . به بهداري ارتش كه رسيديم پس از مدّتي هلي كوپتر هم آمد و آنها را برد . دو مرتبه به تپّه باز گشتم ، در ضمن سيّد همشهري هم به تپّه آمده بود .

× × ×



چهارشنبه 30/10/60 به علّت خرابي ماشين ، من و سيّد به سر ني براي تعمير آمديم و ماشين درست شد و او به تپّه بر گشت و من در سرني ماندم .

پنجشنبه 1/11/60 خبر دار شديم كه يكي از برادران مجروح ديروز به نام سبز علي جعفري كه اهل خميني شهر اصفهان بود شهيد شده است . او صبح روزي كه زخمي شد كنار سنگر ما نشسته بود و با ما صحبت مي كرد و از من يك متر براي اندازه گيري و روبه راه كردن مسجد تپّه گرفت و رفت . الان هم كه ساعت چهار است ، جلسه ختمي به ياد آن شهيد در حسينيه بر قرار است .

× × ×

روزهاي جمعه و شنبه را در سر ني به سر بردم .

× × ×

روز يكشنبه 4/11/60 براي بازگشت به ايلام رهسپار شدم ، و عصر آن روز ساعت 4:30 دقيقه از ايلام حركت كردم و الان كه ساعت 6:30 دقيقه روز دوشنبه است ، در ستاد امداد جبهه تهران نشسته ام .

ناحيه 1 يزد ـ محمّد علي پهلوان حسيني